به بهانه دلتنگی
خاطرات زندگی سردار شهید حاج مصطفی تقی‌جراح
نوشته: فاطمه مؤمنی
چاپ سوم: 1390
قطع: رقعی، 104 صفحه، مصور
نشر: ستارگان درخشان
نمایی از یک زندگی:
مردی بزرگوار که در سال 1333 در نجف‌آباد و در خانواده‌ای متدین چشم به هستی گشود. هنوز دبستان می‌رفت که به علّت سختی روزگار در کارگاه نجاری عمویش مشغول به کار شد. مصطفی در کنار تحصیل و کار، به ورزش نیز می‌پرداخت. از میان رشته‌های ورزشی به فنون رزمی می‌پرداخت. علاوه بر این از کتاب و کتابخوانی نیز غافل نبود. خوش‌برخورد و خوش‌طبع بود. دوره‌ی سربازی را در اسلام‌آباد غرب و در یگان توپخانه‌ی ارتش گذراند و پس از آن با شروع جرقّه‌های انقلاب به خیل عظیم انقلابیون پیوست و در همین رابطه با مأمورین خودفروخته‌ی طاغوت درگیر و مجروح شد. بعد از پیروزی انقلاب روحیه‌ی سلحشوری و خدمت به مردم مصطفی را آرام نگذاشت و همین امر سبب شد تا وارد جهادسازندگی شود. با شروع جنگ تحمیلی او حضور در جبهه‌ها را برخود واجب دانست و راهی مناطق جنگی شد. شهید مصطفی تقی‌جراح یکی از بنیانگذاران توپخانه‌ی سپاه بود. او به امور تاکتیکی و تکنیکی توپخانه درایت وتسلّط عالی داشت و همین امر سبب شد که فرماندهی توپخانه‌ی قرارگاه نجف را نیز به او واگذار کنند. او در عملیات‌های ثامن‌الائمه، طریق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، مسلم‌بن‌عقیل، محرم، والفجرمقدماتی، والفجریک، خیبر، بدر و والفجر8 حضور داشت.سرانجام در روز دهم اردیبهشت سال شصت و پنج، حدود هشتاد روز پس از فتح فاو و تثبیت خطوط شهید تقی‌جراح به قصد دیدن خانواده عازم اهواز شد. بین راه و پس از برپایی نماز جماعت مغرب در سنگر فرماندهی کنار اروند، تصاویر شهدای توپخانه نظرش را جلب کرد. او با دیدگان اشکبار و با حسرت به تصاویر نظر افکند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بوسیله‌ی بی‌سیم خبر دادند عراقیها ماشین حاجی را به توپ بسته‌اند. لحظاتی پس از انتقال وی به اورژانس،ناگهان لبخندی زیبا بر لب‌هایش نقش بست. به آقا اباعبدالله سلام و درود فرستاد و روح از بدن خاکی‌اش پر کشید و به مهمانی شهدا رفت.     

از پنجرۀ کتاب:
حسین سرش را بالا آورد و گفت: «چی کار می تونیم بکنیم؟ مگه نمی بینی جاده لغزنده است. با این بارونی که اومده، محاله تانکرای آب بتونن برن پیش آتشبارا. هیچ کاری از دست ما بر نمی یاد.»

محمد نگاهی به حسین انداخت و گفت: «پس حاجی کو؟ کجا رفت توی این گرمای ظهر ؟!» حسین سرش را تکان داد و چیزی نگفت. محمد به سرعت از سنگر بیرون رفت و چند دقیقه بعد سراسیمه برگشت. پتو را کنار زد. حسین هنوز مشغول ذکر بود. نفس عمیقی کشید و گفت: «حسین، حاجی!»

حسین از جا بلند شد و گفت: «حاج مصطفی چی شده؟!» محمد رو به روی حسین ایستاد و گفت: «رفتم سراغش، چند تا چهار لیتری آب برداشته و با تویوتا رفته، حتما رفته سراغ بچه ها.» ص62 و 63
 
نمای معرف:
رسالت مردان بی‌ادعا، رسالتی است که مرز جغرافیایی نمی‌شناسد، پهنه‌ای دارد به وسعت نبض تاریخ  زنده و جاوید و پا برجاست. کتاب « به بهانه دلتنگی » رسالتی فراتر از درج خاطرات سردار شهید حاج مصطفی تقی‌جراح به روایت رزمندگان و خانواده‌اش را در بر دارد. روایاتی که انسان‌ساز است و نسل‌پرور. این کتاب در قالب داستان‌های کوتاه روایت مستندی از مقاطع زندگی پُربار و حیات با عزت این سردار رشید اسلام است.

دریافت: