یادواره شهدا و رزمندگان توپخانه سپاه خراسان بزرگ

شهیدمحمدتقی مددی قالیباف  فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا(ع)

شهیدمحمدتقی مددی قالیباف فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا(ع)

  شهیدمحمدتقی مددی قالیباف
نام پدر: رمضان
 فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا(ع)
تاریخ تولد: 5-11-1344 شمسی
محل تولد: خراسان رضوی - مشهد
پاسدار
مجرد
تاریخ شهادت : 27-8-1366 شمسی
محل شهادت : ماووت -نصر8
گلزار شهدا: بهشت رضا (ع)
خراسان رضوی - مشهد
شهدای توپخانه 21 امام رضا(ع)

سرما در شهر بیداد می کرد. و زمین در سنگینی خواب بهمن ماه فرو رفته بود.در  1344/11/23، شکوفه ای در خانه همیشه بهارین خانواده مددی در محله سوسن آباد تهران شکفت. پدر و مادر به شکرانه این نعمت و به یاد جوادالائمه (ع) نامش را محمد تقی نهادند. گویی خداوند رحمت بی منتهایش را بار دیگر به خانواده ای کوچک از امت رسول برگزیده اش جاری کرده بود. اما این بار مولودی به سپیدی یاس با چشم هایی که همه آسمان در آن خلاصه شده بود.

 از جنس خدا جنس ملک جنس چه بودی از هر چه که بودی ولی از خاک نبودی ما در ته این دره به اعماق سقوطیم تو تا همه عرش خدا رو به صعودی در کودکی مردان بزرگ همیشه ابهامی نهفته است که در بزرگی ایشان تحقق می یابد. 

چنانکه در دوران خردسالی، محمد تقی بارها دچار حوادث شد. اما گویا مشیت الهی چنین مقدر فرمود تا به سلامت درآید و وجودش وقف نبرد شود. پدر محمدتقی از طریق اشتغال در مغازه جوراب بافی امرار معاش می کرد. از همان اوان کودکی دست پر عطوفت پدرانه را می فشرد و همراهش در مجالس مذهبی شرکت می کرد. 

از استعداد و هوش خوبی برخوردار بود به طوری که در تمام دوران تحصیل شاگردی موفق و شهره به حسن اخلاق محسوب می شد. دوران دبستان و راهنمایی را با علاقه به پایان رسانید و اوقات فراغتش را در کتابخانه آستان قدس سپری می کرد. 

همزمان با آغاز دوران انقلاب، پا به پای سایر امت اسلامی با شرکت در راهپیمایی ها به ویژه روز دهم دی ماه، نفرت خویش را از نظام حاکم ابراز می داشت. همسو با سایر مردم در پایگاه های انقلابی حضور می یافت و با اشتیاق زایدالوصفی جریان موج گونه انقلاب را از زبان روحانیت معظم مشهد دنبال می کرد. 

گرچه در زمان پیروزی انقلاب هنوز نوجوانی بیش نبود. اما آگاهانه و با درون مایه غنی اعتقادی با فرمان امام مبنی برتشکیل ارتش بیست میلیونی به عضویت بسیج درآمد. پس از گذراندن دوره های آموزشی، در حین تحصیل، صدای پای بیگانه او را به خود آورد با شروع جنگ تحمیلی به دلیل کمی سن، تا مدتها اجازه حضور در جبهه را نیافت.

اولین اعزامش مقارن با فتح خرمشهر گردید. در همان روزهای سال هزار و سیصد و شصت و یک با آغاز عملیات رمضان در حالی که پانزده سال بیش نداشت به جمع رزمندگان پیوست. پس از ورود به صحنه جنگ، اصل ماندن تا پیروزی برایش تردید ناپذیر شد. به عضویت سپاه درآمد و با حضور مستمر در جبهه و شرکت در عملیات رمضان، مسلم بن عقیل، والفجریک، والفجر سه، خیبر، میمک، بدر، والفجر هشت، بیت المقدس و ...این امر را به اثبات رسانید. 

در عملیات خیبر از ناحیه سینه مورد اصابت گلوله قرار گرفت. مدتی در بیمارستان بستری شد و خانواده از مجروح شدنش بی اطلاع بودند. دوران نقاهت نیز او را از جبهه دور نکرد. پس از ترخیص از بیمارستان، مجدداً راهی جبهه شد و نقش مهمی را در عملیات میمک ایفا نمود.

 پس از عملیات بدر به دانشکده فرماندهی و ستاد اصفهان در رسته توپخانه راه یافت. او یکی از موفق ترین دانشجویانی بود که از این دوره سرفراز بیرون آمد و به عنوان فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد.

 از همسنگرش شهید تاج گلی چنین نقل شده: حاج آقا هر وقت وارد ستاد ارتش می شد تمامی ارتشی ها پیش پای ایشان برمی خواستند و سرهنگهای بسیار معظمی به ایشان سلام نظامی می دادند اما او با همه این مسائل از یک جوان بسیجی متواضع تر بود از بیان تواضع او همین بس که خانواده اش پس از شهادت متوجه سمت وی در مناطق عملیاتی شدند. 

برای بار دوم مجروح می شود و هنگامی که به اصرار فرماندهان ارشد به مرخصی می آید با جمع آوری نیروهای پاک باخته و جوان به تاسیس جلسات دعای ندبه رزمندگان اسلام در مشهد همت گماشت. در سال هزار و سیصد و شصت و شش به دلیل شایستگی هایی که از خود در جبهه ها نشان داد، از طرف سپاه به سفر حج فرستاده شد. 

خدا می داند شاید این خواست الهی بود تا حجش نیز به جبهه بدل شود. آن سال رژیم دست نشانده آل سعود حجاج ایرانی را به خاک و خون کشید. به گفته شاهدان عینی محمد تقی مددی ساعت ها در درگیری حضور داشت و به حمایت از مردان و زنان سالخورده وجودش را سپر بلای نامردمان کرد. مادر بزرگوارش در این زمینه می فرماید: زمانی که از مکه برگشت ساکش را باز کردیم و لباس خونینش را یافتیم. او آن قدر از حادثه آن سال متاثر بود که تنها راه گرفتن انتقامشهدای مظلوم مکه را حضور مداوم در جبهه های نبرد می دانست. کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر پوش ببین یار کجاست 

خانواده هنوز از دیدارش سیر نشده بودند که بار دیگر محرم شد. همواره در عملیات ها جویای میقات بود. می هراسید که مبادا جنگ تمام شود و او از جمع عشاق بازماند. با پای ارادت هروله کنان بار دیگر راهی جبهه شد. در مشعر شور و شعور را در هم آمیخت و در منا از منیت گذشت. 

بالاخره پس از پنج سال حضور مستمر، محمد تقی در سال هزار و سیصد و شصت وشش از منطقه عملیاتی نصر هشت، همچو اسماعیلی از تبار خمینی به قربانگاه رهسپار گردید. بدین ترتیب از زیارت کعبه تا دیدار خدای کعبه تا دیدار خدای کعبه چهار ماهی بیشتر فاصله نیفتاد.

 برادر ابراهیم زاده در مورد نحوه شهادت ایشان چنین می گوید: سنگر ما با سنگر مددی دویست متری فاصله داشت. در سنگر ما بود که سه گلوله اطراف سنگر ایشان به زمین خورد. بدون مقدمه از سنگر خارج شد. با خوردن چهارمین و پنجمین گلوله به زمین، با تلفن تماس گرفتیم و متوجه مجروحیت ایشان شدیم به سرعت خودم را به بالای سرش رساندم. یک ترکش به سر و چند ترکش به سینه اش خورده بود. عمق جراحات توان صحبت را از او گرفت و زمانی که به بیمارستان حضرت فاطمه (س) منتقل می شد به دوستان آسمانیش پیوست. برگزیدگان خداوند در ذهن مردم یا مثل رعد می گذرند یا مثل یاس معطر و جاودانه اند. 

چنانکه سردار قاآنی در مورد شهادت ایشان فرمودند: وجود حاج آقا مهدی برای تیپ 21 امام رضا (ع) و برای جبهه اسلام یک رحمت بود.

 





متن وصیت‌نامه این شهید بزرگوار به شرح زیر است:

بسم‌الله الرحمن الرحیم

سلام و درود بر امام امت، قلب تپنده مسلمین جهان که باعث قیام مسلمین شد. موجب زنده شدن اسلام و دین جدش رسول‌الله (ص) گردید. سپاس بیکران بر پیر جماران که همچون جدش حسین (ع) قیام نموده و واقعیات را به ما نشان داد. چشم ما را به حقایق روشن و گوشمان را به ندای حق شنوا ساخت و باعث سربلندی اسلام در تمامی جهان گردید. بودند کسانی که انتظار مهدی (عج) را می‌کشیدند و درراه حق شهید گشتند. شهدایی که مقاومت، ایثار، گذشت و ایمان را به ما آموختند و خود رفتند. اگر روزی من هم شهید شدم، گرچه این را در خود نمی‌بینم، باید خوشحال باشید که در این زمان، همچون یاران حسین (ع) در دشت کربلای ایران، از دنیا رفته‌ام. اما قبل از این چند سخن با شما دارم.

۱ ـ. همیشه پشتیبان ولایت‌فقیه باشید تا به شما ضرری نرسد.

۲ ـ. نسبت به همسایگان و مسلمین خوش‌رفتار و باصداقت عمل کنید

۳ ـ. در اجتماعات مسلمین شرکت نموده و از تفرقه و جدایی بپرهیزید

۴ ـ. هیچ‌گاه خدا را از یاد نبرده و روز قیامت را به خاطر آورید

۵ ـ. در برابر ظلم قیام کنید و در برابر حق سر تسلیم فرود آورید

۶ ـ. حجاب اسلامی را رعایت کرده و به احکام دین توجه داشته باشید

۷ ـ. استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین تسکین برای درمان دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید و درراه او قدم بردارید

۸ ـ. هرگز دشمنان بین شما تفرقه نیندازند و شما را از روحانیت متعهد جدا نکنند که اگر چنین کردند روز بدبختی مسلمانان و روز جشن ابرقدرت‌هاست.

۹ ـ. در کار‌های امام و اعمالشان بیشتر دقیق شوید و سعی کنید خود را با او هماهنگ کنید و تسلیم اوباشید و بزرگی و عظمتش را دریابید و پاکی و دوستی و اخلاص خود را همچنان حفظ کنید.

باشد که شهدا و مظلومیتشان افرادی را که ولایت‌فقیه را تکذیب می‌کنند و پیرو راه سرخ امام خمینی نیستند، به خود آورد و به رحمت الهی سوقشان دهد. مرا خواهید بخشید، زیرا شما بر تمامی مسائل آگاهید. از همه طلب عفو و بخشش دارم.

خدا یارتان مهدی نگهدارتان حاج محمدتقی مددی










خاطرات

 مادر شهید:
چند ماهی بود که محمدتقی را باردار بودم. در زمان طاغوت به مجلس عروسی، در یک تالار دعوت شده بودیم. به همراه چند تن از اعضای خانواده با چادر مشکی از ماشین پیاده شدیم. هدفمان تنها عرض تبریک بود تا خانواده ناراحت نشوند. از فضای داخل تالار هم بی اطلاع بودیم. هنگام ورود متوجه نگاه های سرزنش آمیز بعضی شدیم. با دیدن فضای آلوده در آنجا و مخلوط بودن زنان و مردان به سرعت تصمیم به ترک مجلس گرفتیم. هنگامی که از پله ها به طرف پایین می آمدم، ناگهان پایم پیچ خورد و از چند پله پرت شدم. همه اطرافم را گرفتند و از حالم پرسیدند. اما من اصرار داشتم که هرچه سریع تر آنجا را ترک کنم. وقتی به منزل رسیدیم هیچ اثری از کبودی و درد در پایم حس نمی کردم. فقط زمانی که محمد تقی به شهادت رسید با خود گفتم: این بچه آن قدر معصوم بود که حتی میل نداشت آن چند لحظه کوتاه را هم در مجلس گناه حضور پیدا کنم.
ماه رجب بود. روزه داشتم و در اتاق بالا مشغول نماز خواندن بودم. محمد تقی سه چهار ساله بود که به همراه پسر بزرگترم که یک سال و نیم با او فرق داشت. در آشپزخانه مشغول بازی بودند. آن زمان مثل حالا اجاق گاز نبود. اجاق های قدیمی، هیزمی بودند که بعضی از کارها را بر روی آن انجام می دادیم. پسر بزرگترم به خیال بازی، محمدتقی را در گوشه اجاق نشانده و چوب ها را جلویش چید و آنها را آتش زد.
با فریاد مادر و خواهرم به سرعت خود را به آشپزخانه رساندم. دود غلیظی اتاق را پر کرده بود. با دیدن شعله آتش با خود گفتم: حتماً بچه در آتش سوخته است. با هر چه در دست داشتیم، آتش را خاموش کردیم و چوب ها را کنار زدیم. با تعجب دیدیم که محمد تقی در کمال سلامت می خندد. هر وقت یاد آن صحنه می افتم با خود می گویم: حتماً خدا او را از آتش حفظ کرد تا بعدها در راه پیروزی اسلام جانش را فدا کند.
طیبه مددی، خواهر شهید:
چشمانی آبی و مویی طلایی داشت. پنج سالش بود که پدرم او را به مغازه اش برد. با چوبی در دست مشغول بازی کودکانه بود. پدر مشغول جوراب بافی بود و از محمدتقی غفلت کرد. وقتی به خودش آمد دید اثری از بچه نیست. تمام کوچه ها و خیابان های اطراف مغازه را به دنبالش گشت. اما خبری نبود. به منزل اطلاع داد. همگی به دنبالش تمام شهر را زیر پا گذاشتیم. کلانتری ها را در جریان قرار دادیم. مضطرب بودیم و در انتظار. بعد از ظهر از کلانتری زنگ زدند که بیایید بچه را تحویل بگیرید. پدر سراسیمه خود را به کلانتری رساند. وقتی وارد اتاق شد. محمدتقی در بغل جناب سروان نشسته بود و می خندید پدرم پرسید: جناب سروان کجا پیدایش کردید؟
خانمی صبح بچه را در خیابان پیدا کرد و از زیبایی چهره اش خوشش آمد. وقتی از او پرسید، متوجه شد که گم شده است و او را به ما تحویل داد. آقا این بچه خیلی شیرین است. اگر باز هم گم شود ممکن است دیگر به ما تحویل ندهند. مراقبش باشید. بعد صورت محمد تقی را بوسید. پدرم می گفت: وقتی از در کلانتری خارج می شدم، خدا را شکر کردم که دوباره فرزندم را به سلامت به من برگرداند.
مادر شهید:
وقتی در دبستان درس می خواند همه اولیاء مدرسه از او راضی بودند. درسش همیشه خوب بود. یک بار باخبر شدم که محمدتقی یک هفته به مدرسه نرفته است. متعجب شدم چون صبح به موقع از خانه خارج می شد و سر وقت هم به منزل برمی گشت. وقتی ظهر به منزل آمد، با ناراحتی گفتم: کجا بودی؟ این حقیقت دارد که تو یک هفته است به مدرسه نرفتی؟
ـ خدا مرگم بدهد. پس این روزها کجا بودی؟
ـ مامان جان ناراحت نباش. توی خیابانها بودم. از مردم ساعت را می پرسیدم تا به موقع به خانه بیایم.
ـ جواب مرا بده. چرا مدرسه نرفتی؟
ـ خانم معلمشان سر لخت است من هم بدم می آید. بیایید کلاس مرا عوض کنید.
تازه متوجه قضیه شدم. با لحنی آرام گفتم: محمد تقی جان اگر به مدرسه بگویم تو را از آن جا بیرون می کنند. تو امسال سرت را پایین بینداز و درست را بخوان. سال دیگر اسمت را در کلاسی می نویسم که معلم مرد داشته باشد. خلاصه آن روز قانع شد. اما همچنان از حضور در آن کلاس ناراحت بود.
سال جدید از راه رسیده بود و همه لباسهای نو می پوشیدند. فضای خانه ما هم عطر و بوی عید را گرفته بود.
طیبه: مامان ببین خوشگل شدم؟
رضا: مامان من هم دلم می خواهد مثل کفش محسن داشته باشم.
خب عزیزم. همین قشنگ است. بعداً برایت می خرم.
با صدای بلندتری که به اتاق بغلی برسد گفتم: محمدتقی جان همه آماده شدند حاضر شدی؟
ـ بله مامان آمدم
در حال پوشیدن جورابم بودم که محمد تقی وارد اتاق شد. همان لباس سال گذشته اش را به تن داشت.
گفتم: مادرجان وقتی گفتم حاضر شدی یعنی لباسهای عیدت را بپوش. می خواهیم برویم دیرمان شد.
ـ نه مادر دلم نمی خواهد لباس تازه بپوشم. همه دوستانم که لباس نو ندارند. مگر چه اشکالی دارد؟ من هم مثل دوستانم لباس های قبلی ام را پوشیدم. آن لباس عیدم را هر وقت شستید می پوشم. روز عید لباس تازه دوست ندارم.
محمدتقی نه آن سال و نه هیچ سال بعد از آن راضی نشد که ایام عید لباس نو به تن کند.
قبل از انقلاب برای رعایت مسائل شرعی، رادیو و تلویزیون در منزل نداشتیم. چون علما و مراجع ممنوع کرده بودند، ما هم برنامه هایش را حرام می دانستیم. شوهر خواهرم مغازه نانوایی داشت. محمدتقی ایام بیکاریش را به کمک او می رفت. نمی دانم چند روز طول کشید. اما روی هم شصت تومان دستمزدش را جمع کرد. با پولش، رادیوی کوچکی تهیه کرد و به منزل آورد. وقتی رادیو را نشان داد گفتم: چرا رادیو خریدی تقی جان؟
گفت: مادر گرفتم تا در جریان خبرها باشیم.
غلامرضا مددی، برادرشهید:
دوران انقلاب با خبر شدیم که مسجدی توسط ضد انقلابیون در انتهای بلوار وکیل آباد به آتش کشیده شد. برای اعلام هم دردی با مردم آنجا، مسیری طولانی را پیاده طی کردیم. وسیله ای در دسترس نداشتیم. ماه رمضان بود و هوا گرم. تشنگی بر ما غلبه می کرد. هنوز بر محمدتقی روزه واجب نشده بود. با این که از ما کوچکتر بود، با صبر و تحمل تمام راه را پیاده آمد. زمانی که به آنجا رسیدیم و خراب شدن مسجد را به چشم دیدیم، به شدت متاثر شدیم. مفاتیح های سوخته در گوشه و کنار خبر از غربت می داد. همان جا به هم قول دادیم از این به بعد همیشه جزء بچه های مسجد محل خودمان باشیم و نگذاریم مسجد غریب بماند. بعدها طوری شد که بیشتر وقتمان در پایگاه سپری می شد.
مادر شهید:
دوران انقلاب خانوادگی در تظاهرات شرکت می کردیم. یک روز که به راه پیمایی می رفتیم، بدون آن که محمدتقی متوجه شود، از پشت سر، حرکاتش را زیر نظر گرفتیم. وارد دبیرستان هفده شهریور شده بود. دور حوض راه می رفت. بلندبلند شعار می داد و تکبیر می گفت: فراش مدرسه برای مقابله با محمدتقی شلینگ آب را رویش گرفت تا ساکتش کند. اما او باز هم شعار می داد. با دیدن این صحنه بچه ها از کلاسها به بیرون سرازیر شدند و همین امر باعث تعطیلی مدرسه شد و تعدادی زیاد از دانش آموزان همان مدرسه به راهپیمایی ملحق شدند.
قبل از پیروزی انقلاب با دوستانش به منزل آیت الله شیرازی می رفت. با آن که نوجوان بود در جلسات شرکت می کرد و هر سوالی برایش پیش می آمد از چهره های برجسته انقلاب و روحانیون می پرسید. نمی دانم از کجا و چه کسی نوار سخنرانی امام را گرفته بود. شبانه درها را می بستیم و برقها را خاموش می کردیم پشت در پتو می گذاشتیم تا صدا بیرون نرود. بعد نوار امام را با دقت گوش می دادیم. صبح همه با روحیه عالی به تظاهرات می رفتیم. بعضی ها می گفتند: با این وضع و اوضاع پیروز نمی شویم. اما سخنان امام این یقین را به ما داده بود که پیروزی با ماست و به لطف خدا چنین هم شد.
اولین باری که تصمیم به جبهه رفتن گرفت، دنبال فرصتی بود تا رضایت ما را جلب کند. برادر بزرگترش هم در جبهه بود. نگاهش را از من پنهان می کرد و من بی قراریش را حس می کردم.
ـ محمدتقی خبری شده؟
ـ مادر! داداش جبهه است. اگر اجازه دهید من هم در پایگاه اسمم را برای اعزام بنویسم. فقط سه ماه
مثل کسی که بار سنگینی به زمین گذاشته باشد، نفس عمیقی کشید و منتظر جوابم شد.
ـ باید با پدرت در میان بگذارم.
دیگر سوالی نکرد. اما می دانستم زمان برایش خیلی دیر می گذرد. با گرفتن رضایت از پدرش، سر از پا نشناخته برای گذراندن دوره آموزشی، حدود یک ماه در پادگان بود. سوم خرداد یعنی آزادی خرمشهر روزی بود که برای اولین بار به جبهه می رفت. من در بیمارستان بستری بودم. با گلدانی در دست به ملاقاتم آمد و گفت: مادر حلالم کن. دیگر چیزی به پیروزی انقلاب نمانده. باید بروم و آهن پاره ها را از خرمشهر جمع کنم. به این ترتیب در اولین اعزام نتوانستم به بدرقه اش بروم. هنگام رفتن در آستانه در اتاق ایستاد و به نشانه خداحافظی دستش را تکان داد. تنها نگاه پر از شوقش دردم را تسکین می داد. من هم با اشک چشم بدرقه اش کردم.
رضا علی پور:
شب عملیات کربلای چهار بود. به حاج مددی گفتم: آقا ما الان چهار سال در جبهه هستیم. اما شب عملیات در خط مقدم نبودیم. ما را هم این سری با خودتان ببرید. در جوابم گفت:
ـ اینجا واجب تر است. به وجود شما احتیاج دارند.
ـ همه که الحمدلله آموزش دیده اند. این همه مسئول آتش بار داریم. اجازه بدهید این عملیات با شما باشیم.
سماجت من تاثیرش را گذاشت و در حال خروج گفت: اشکال ندارد. من به اتاق فرماندهی می روم. شما پشت بی سیم بشین تا برگردم. وضو گرفتم که نماز بخوانم. ناگهان سنگرمان خمپاره خورد و مجروح شدم. حاج مددی به سرعت خودش را به بالای سرم رساند. مرا بغل کرد و به سنگر فرماندهی برد. طی تماسی هماهنگ کرد تا مرا به عقب ببرند. حسرت به دل گفتم: حاجی پس عملیات چی؟ خلاصه مرا با خودت نبردی. برادر مددی با لبخندی شیرین دست به صورتم کشید و گفت: برو در پناه خدا.
مادر شهید:
محمدتقی در عملیات خیبر از ناحیه سینه مورد اصابت گلوله قرار گرفت. تا رساندنش به بیمارستان شش ساعت طول کشید. دوستانش نقل می کنند: محمدتقی با داشت جراحت عمیق، چنان صبور و آرام بود که وقتی پزشک معالج بالای سرش رسید، با دیدن آن جراحت و علائم حیاتی دست و پایش را گم کرد. محمد تقی با آرامش و لبخند رو به او کرد و گفت: دکتر چه کار می کنی؟ این طرف تیر خورده!
پس از تمام شدن دوران بستری، خانواده ما تازه متوجه زخمی شدنش می شوند و زمانی به دیدارش رفتیم که او در حال خروج از پله های بیمارستان به سمت منطقه بود.
علی پاشایی:
در عملیات کربلای 5 بود که زیر حجم سنگین دشمن قرار گرفتیم. یکی از قبضه های صد و سی مورد اصابت قرار گرفت. آتش سوزی مهیبی منطقه را در برگرفت. هفت نفر از رزمنده هایی که پشت قبضه بودند در محاصره آتش واقع شدند، مظلومانه فریاد می زدند: یا حسین! یا زهرا! شهید مددی به دنبال ماشین آب رفت. با هرچه در دست داشتیم، آتش را خاموش کردیم. اما هر هفت پروانه سوختند و به شهادت رسیدند. بچه ها چون در صحنه حضور داشتند خیلی متاثر شدند. روحیه شان ضعیف شده بود. شهید مددی، فرمانده دلسوزمان برای نیروها صحبت کرد و از همه خواست در مصائب به ائمه اطهار متوسل شوند.
سید حسین شاه چراغی:
از جمله دوستان صمیمی حاج مددی، شهید داداللهی بود. در قرار گاه مستقر بودیم که دیدیم آقای داداللهی، عصا در دست وارد شد. پایش را تا ران گچ گرفته بودند. چون مسئولیت فرماندهی را داشت و باید به سرکشی نیروها می رفت، با همان وضع به منطقه برگشت. وضعیتش طوری بود که نمی توانست به تنهایی وضو بگیرد یا حمام برود. برادر مددی عصایش را در گوشه ای مخفی کرد و خودش عصای او شد. داداللهی گفت: آقا چرا ما را اذیت می کنی؟ می بینی که دستم از همه جا کوتاه است.
حاج مددی در جواب گفت: شما همین جا بشین. ما خودمان سرکشی می کنیم. هر برنامه ای داری ما خدمتگزاریم. شما با این وضع به خودت فشار نیاور. آن وقت دلسوزانه و با علاقه تمام کارهای او را انجام می داد. بعضی وقت ها که فریاد داداللهی بالا می گرفت، حاج مددی تسلیم می شد و عصایش را می داد و هر دو با هم به سرکشی نیروها می رفتند.
مادر شهید:
برای شرکت در مراسم تشییع یکی از دوستانش که در جبهه به شهادت رسید، به تهران رفته بود. وقتی برگشت، از استقامت روحی خانواده آن شهید تعریف می کرد. مادرجان این خانواده آن قدر خود ساخته و صبور بودند که حتی در مراسم، لباس سیاه نپوشیدند.
چند لحظه به چهره اش خیره نگاه کردم و گفتم: پسرم آنها واقعاً با ایمان هستند که خدا آنها را این طور صبر داده است. محمد تقی که نمی خواست از کنار این مساله به سادگی بگذرد، در جوابم گفت: خب مادرجان همه باید این طور باشند. شهید که به آرزویش رسید پس چرا در عزایش سیاه پوش شویم.
آن روز نسبت به حرفهایش جدی برخورد نکردم. اما پس از شهادتش، چون می دانستم راضی به سیاه پوش شدنمان نیست، از اطرافیان خواستم لباس سیاه به تن نکنند.
محمود مشکی:
با این که ارشد بود، اما آن قدر با بچه ها صمیمانه برخورد می کرد که وقتی برای ماموریت به مشهد می رفت، اغلب متقاضی سوغاتی بودند. آن تعداد از بچه ها که می دانستند پدر آقای مددی مغازه جوراب بافی دارد، ول کن نبودند و موقع خداحافظی می گفتند: سوغاتی جوراب یادت نرود. او هم وقتی به منطقه برمی گشت ساک را پر از جوراب می کرد و به تک تک بچه ها می داد. اگر هم اضافه می آمد به تدارکات تحویل می داد.
علی مجیدی:
در عملیات کربلای پنج مقر دیده بانی جای بسیار خطرناکی بود. نه دیدگاه مناسبی داشتیم و نه سنگر مستحکمی. ما از سنگرهای عراقی که امنیت بیشتری داشتند، استفاده می کردیم. هنوز منطقه ناامن بود. با این که وظیفه آقای مددی نبود، شخصاً برای نظارت می رفت. با ماشین مستعملی که تازه از تعمیر درآمده بود، عازم مقر شد. چون منطقه کاملاً پاکسازی نشده بود، سمت راست ماشینش روی مین رفت و منفجر شد. با بی سیم به ما اطلاع داد تا به کمکش برویم. مضطرب بودیم که نکند آسیبی دیده باشد. سراسیمه خودمان را با ماشین به او رساندیم.
گفتم: آقای مددی چطوری؟
با خنده گفت: هیچی بابا! داشتم راه خودم را می رفتم که ماشین پق صدا کرد و ایستاد. من طوری نشدم به داد این ماشین برسید. ما دقیقاً می دانستیم که انفجار مین، موج شدیدی را به همراه دارد. اما او آن قدر به راحتی از این قضیه می گذشت که گویا آب از آب تکان نخورد.
محمد رضا آجیلیان:
یک شب دشمن انبار مهماتمان را هدف قرار داد. خیلی از دوستان زیر آتش سنگین دشمن بودند. از طرفی مهمات خودمان منفجر می شد و از طرف دیگر دشمن بی امان منطقه را می کوبید. در آن موقعیت بحرانی، برخورد منطقی برادر مددی به ما آرامش می داد. همه بچه ها را از آنجا متفرق کرد تابه ناحیه امنی پناه ببرند حتی زمانی که هریک در فکر نجات جان خود بودند ایشان با حساسیت خاصی قصد خارج کردن بعضی از ادوات جنگی از تیررس دشمن راداشتند فریاد می زدم حاجی هم خودت رابه جای امنی برسان اما او در حالیکه خمپاره انداز را کشان کشان حمل می کرد می گفت من باید باشم این وسایل تحویل من داده شده اینها بیت المال است.
مادر شهید:
مدتی بود که مجروح شده ودر بیمارستان بستری بود ما همچنان از زخمی شدنش بی اطلاع بودیم وقتی توسط یکی از دوستانش به ما خبر رسید به بیمارستان رفتیم خون زیادی از بدنش رفته بود لبهای خشکیده اش سفید بود و جفت نمی شد پزشک معالجش یک ماه به او مرخصی داد تا در منزل استراحت کند وقتی به منزل رسیدیم خواهرش یک لیوان آب پرتقال برایش حاضر کرد تادید ناراحت شد وگفت مگر من چه فرقی دارم هر چه هست باید همه مثل هم بخوریم من این راتنها نمی خورم با اصرار زیاد پانزده روز در منزل از او پرستاری کردیم تا تقویت شود پس از پانزده روز گفت من حالم خوبست باید بروم به کارها برسم ودوباره به منطقه برگشت.
محمد حسین میررضایی:
مددی بایکی از برادران ارتشی در مورد هدفی صحبت می کرد.قضیه این بود که شهید مددی اعتقاد داشت هدف موردنظر را از همان جا می توان زد اما سروان ارتشی می گفت این غیر ممکن است و چنان در نظرش ثابت قدم بود که با خنده می گفت اگر شما این هدف را از همین جا زدید تمام درجه هایم را می کنم. حاج مددی در پاسخ گفت لازم نیست درجه هایتان را بکنید ولی حالا خواهید دید که هدف از اینجا قابل نابود شدن است.
مددی آدم دقیق و محتاطی بود. خدا خدا می کردم حرفش عملی شود نمی دانم از اخلاصش بود یااز درایت و مهارتش که این طور با اطمینان جواب می داد هدف را نشانه گرفت الله اکبر... ودرپی آن اولین و دومین شلیک صدای انفجار گلوله توپ آرامش منطقه رابه هم می زد اما هدف باز هم سر جایش صحیح و سالم مانده بود این بار زمزمه کرد یا رحمه الله الواسعه و فرمان آتش داد با شلیک سومین گلوله توپ مقر دشمن منهدم شد و باعث خوشحالی آن دو و ایجاد شور و شعف در جمع رزمندگان گردید.
محسن مددی ،برادر شهید:
یکی از رفقا بعد از شهادت برادرم تعریف می کرد از لحاظ موقعیت خانوادگی به شدت در فشار روحی بودم. جریاناتی بود که مرا وادار کرد تااز آقای مددی برای مرخصی گرفتن اصرار کنم وضعیت من در گردان به شکلی که با رفتنم ایجاد مشکل می شد. مددی تاکید می کرد که بمانم و من مصر به رفتن بودم وقتی دید راضی به ماندن نیستم گفت خب برو اما قبل از رفتن حتما سری به من بزن. برگه تسویه حساب را گرفتم و ساکم را بستم موقع رفتن به سنگر آقای مددی رفتم آقا امری باشد تکه کاغذی به دستم داد و گفت رفتی مشهد ماراهم دعا کن.
از سنگر بیرون آمدم چند قدم آن طرف تر کاغذ را باز کردم آیه ای از قرآن در آن نوشته شده بود که مومنان را به صبر در برابر مشکلات دعوت می کرد. خشکم زد. از انتخاب آیه متعجب بودم. بی اختیار چشمانم را بستم تا تصمیم مناسب تری بگیرم. وقتی به خودم آمدم ساکم رادر کنار سنگر گذاشتم و پس از تماس متوجه حل مشکلم شدم.
مادر شهید :
همیشه در حال ذکر بود وکمتر صحبت می کرد. روزی در کنارم نشست و عکسی رابه دستم داد. جوانی با چهره روحانی که لباس سفید و بلندی به تن داشت درباره آن جوان پرسیدم. گفت مادر جان این یکی از دوستان شهیدم است که در زمان حیاتش دوبار در جبهه ها به محضر امام زمان عج رسید با نگاهی توام با شوق وحسرت گفتم محمدتقی جان بازهم بگو. خودت چی نفس عمیقی کشید که گویای حسرت بود پس از مکثی کوتاه گفت من آن قدر گنهکار هستم که این چشم ها لیاقت دیدن ولی عصر عج راندارد. دوستم از اولیاءخدا بود که ابه این مقام رسید.
رضا علیپور:
زمانی که در اصفهان آموزش می دیدیم مددی کمتر مرخصی می رفت. بیشترین وقتش را صرف مطالعه کتابهای فوق تخصصی توپخانه و هدایت آتش می کرد. مسوولیت سنگینی به او واگذار شده بود. باید گردانی راکه تازه تاسیس شده بود با حداقل امکانات راه اندازی می کرد. ایام مصادف با ماه رمضان بود. روزها روزه بودیم ودوره آموزشی سختی را پشت سر می گذاشتیم. بعد از پایان ماه مبارک مددی باز هم روزه های مستحبی می گرفت. نتیجه همه آن تلاشها در آزمون پایانی به ثمر نشست. او دربین تعداد زیادی از فرماندهان گردان بانمرات بالا رتبه سوم را به دست آورد.
آقای زال:
از ابتکارات جالب برادر مددی این بود که از سربازها در کنار نیروهای بسیجی استفاده می کرد. تا جایی که به علت شایستگی یک سرباز را به عنوان فرمانده گروهان ضد زره انتخاب و مسوولیتهای مختلفی به او محول کرد. بعد از عملیات بدر همان سرباز آمد وبه من گفت من از نیروهای حاج مددی هستم اگر اجازه بدهید ما مرخص شویم.
به چهره اش دقیق شدم و گفتم می خواهی کجا بروی تسبیحش رادردست دیگرش قرار دادو با لبخند گفت چهار ماه است که دوره سربازیم تمام شده.
با تعجب گفتم پس چرا حالا این مطلب را می گویی بامتانت گفت: چون عملیات بدر شروع شد دیدم می توانم نیروی موثری باشم. مساله پایان خدمت را با حاج مددی مطرح نکردم، تا مبادا از حضور در این عملیات محروم شوم. ماندم تا بعد از عملیات به مرخصی بروم، البته از فرمانده با تدبیری مثل آقا مددی بعید نبود که از یک سرباز وظیفه، چنین شخص باگذشتی بسازد.
رضا علی پور:
از خط توپخانه تا هدایت آتش توپخانه تا هدایت آتش توپخانه شاید بیست کیلومتری می شد. ما توقع داشتیم یک فرمانده گردان مثل حاج مددی با تویوتا رفت و آمد کند. اصلاً در جمع، کسی متوجه نمی شد که او فرمانده است. می آمد و گلوله بار می زد. مهمات را حمل می کرد. در سنگر سازی کمک می کرد. بارها می شد غُر می زدیم: حاجی سنگرهای دیگر پتوهای نو دارند.
می گفت: حل می شه. این که مهم نیست آن ها هم خاکی می شه.
معترضانه می گفتم: حاجی هر آتش باری باید یک آمبولانس داشته باشد تا اگر مشکلی پیش آمد سریع بچه ها را منتقل کند.
سوئیچش را می گذاشت دستم و می گفت: بسازید. حل می شه. این ماشین همین جا باشه. اگر خدای نکرده بچه ها مجروح شدند، استفاده کنید. من کارهایم را با ماشین های رهگذری انجام می دهم. ایشان نه تنها گله نمی کرد بلکه می ساخت و ما را با هم به سازش دعوت می کرد.
سید حسن شاه چراغی:
ساعت حدود یک شب بود. از مقر، جهت تجدید وضو خارج شدم. مشغول وضو گرفتن بودم که دیدم صدای آب می آید. وقتی خوب دقت کردم، شهید مددی را شناختم. با برسی در دست، از یک دستشویی درآمده و به طرف دیگری می رفت تا بعدی را بشوید. از شرمندگی وضو را نیمه کاره رها کردم. به طرفش دویدم و خواستم برس را از دستش بگیرم. اما او مانع شد و گفت: سید شما کاری به من نداشته باش. من در حال انجام وظیفه هستم. افتخار می کنم که خدمتی برای بچه ها انجام دهم. آدم هرچه خدمت اهل سنگر را بکند باز هم کم است. ایشان در آن زمان فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا (ع) بودند.
آجیلیان:
در شهر ماووت عراق بودیم. حاج مددی با ماشین به طرف مقر فرماندهی در حرکت بود که خمپاره های دشمن همان منطقه را مورد هدف قرار داد. ناگهان در تاریکی هوا ماشین از جاده منحرف شد و خسارت شدیدی دید. ناچار ماشین را رها کرد و خود را به مقر رساند. خوب به یاد دارم زمانی که به سنگر فرماندهی وارد شد، دستپاچه و نگران بود. چون تصادف باعث وقفه در انجام کارش شده بود. وقتی وارد سنگر شد مثل سربازی مطیع دو زانو و سر به زیر در مقابل سردار قالیباف نشست و کل ماجرا را شرح داد. خاضعانه تقاضا می کرد: به خاطر ماشین مرا این جا نگذارید و وسیله ای بدهید تا سریعاً به منطقه برگردم. از تنها چیزی که در آن لحظه صحبتی به میان نیامد، آسیب دیدگی حاج مددی بود.
علی مجیدی:
همیشه شیفته متانت و آرامش رفتارش بودیم. هیچ گاه از این حالت خارج نشد. مگر زمانی که اسمش برای سفر به مکه اعلام شده بود. سر از پا نمی شناخت. از خود بی خود شده و دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. با همه روبوسی کرد. زمانی که سوار ماشین می شد و خداحافظی می کرد، برق خوشحالی در چشمانش موج می زد. پس از بازگشت از مکه، مجدداً به منطقه برگشت. در جمع از ایشان خواستیم از درگیریهای ایرانیان برایمان تعریف کند. بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد و گفت: مظلوم ترین افرادی که در آن صحنه صدمه دیدند، جانبازها بودند، توان فرار نداشتند. ویلچرهای شکسته یک طرف، سر و صورت خونین پیرمردها و پیرزن ها یک طرف. جانبازهایی که قدرت حرکت نداشتند، غریبانه از بلندی به پایین پرت می شدند. ای کاش من هم جزء یکی از مفقودین مکه بودیم.
شاه چراغی:
در مشهد بودم که بچه ها تماس گرفتند اگر منزل هستی، به دیدنت بیاییم. داماد بزرگم هم در منزل بود. بساط پذیرایی مهیا شد. چای و میوه ... بچه ها بعد از پذیرایی مختصر، مثل اسپند روی آتش هر یک به طرفی بلند می شدند و شروع می کردند به کشتی گیری. بعد از کشتی هم به جای خوردن میوه، پرتاب میوه ها به طرف مقابل صحنه ای دیدنی را بوجود می آورد. دامادمان که وارد اتاق شد با تعجب گفت: ای بابا این بچه ها چرا این طوری می کنند؟ گفتم: ناراحت نباش این روال برنامه ماست. اینها ابراز محبتشان را با پرتاب سیب و پرتقال به هم نشان می دهند. یاد آن روز به خیر! همه جمع بودیم. اما داداللهی تاج گلی مددی مصطفایی گلچین شدند و از بین ما رفتند.
حجت الاسلام مقدس نیا :
فصل خرما پزان در منطقه اندیمشک بودیم. تازه ناهارمان تمام شده بود. ظروف نشسته غذایمان را روی هم چیدیم. سنگینی غذا و گرمی هوا باعث شد که چفیه هایمان را خیس کرده. روی صورتهایمان بیندازیم. در سایه خاکریز استراحت می کردیم. تازه داشت خوابمان می برد. صدایی چرتمان را پاره کرد: برادرها بلند شوید. ظروف غذایتان را بشویید و گرنه حشرات دور آن جمع می شوند و منطقه را آلوده می کند. بی آن که بلند شویم با چفیه ها را از صورتمان برداریم یکی جواب داد: حس نیست. باشد بعداً من هم غرغرکنان گفتم: دلمان نمی خواهد. خیلی ناراحت خودت بشور. بدون اتلاف وقت یقلاوی ها را برداشت و راه افتاد. یکی از بچه ها گوشه چفیه اش را بلند کرد و مثل برق گرفته ها گفت: مقدس نیا می دانی کی بود؟ گفتم: ولش کن بابا! با جدیت گفت: بیچاره! حاج مددی بود.
هر شش نفر از جا پریدیم و به دنبالش دویدیم. هرچه عذر خواستیم و تلاش کردیم ظرف ها را از دستش بگیریم، موفق نشدیم. حاج آقا مددی گفت: من کاری را که قصد کنم، نیمه کاره رها نمی کنم. شما که برای جنگ در راه خدا آمدید، نظافت و بهداشت را فراموش نکنید.
پدر شهید:
در سال شصت و شش همزمان با کشتار ایرانیان در مکه، به سفر حج مشرف شده بود. قبل از آمدنش جلوی در منزل میز کوچکی گذاشتیم و روی آن گلدان و قاب عکس امام را قرار دادیم. به اتفاق خانواده برای مراسم استقبال به راه آهن رفتیم. در ازدحام جمعیت به دنبال محمدتقی می گشتیم. اما او را نیافتیم. آقایی نزدیک آمد و گفت: حاج مددی رفتند منزل. شما اینجا منتظرش نمایند. تصمیم گرفتیم و برگردیم. وقتی به سر کوچه رسیدیم. اثری از میز و وسایلش نبود. حدس زدیم، کار محمد تقی باشد. وقتی از او پرسیدم گفت: آقا جان چه کارهایی می کنید؟ من از خانواده شهدا خجالت می کشم. اگر در آن صحنه کشتار مردم در مکه بودید، حتماً به من حق می دادید. گفتم: میز را گذاشتیم بیرون که مردم بدانند امسال حاجی داریم. حالا این هیچ! رسم است که حاجی اول به حرم امام رضا (ع) برود. بلند شو به حرم برو.
گفت: نه من می دانم هدف شما چیست. می خواهید در کوچه گوسفند قربانی کنید و مردم جمع شوند. این حرم رفتن لذتی ندارد. شب خودم می روم. شما هم این گوسفند را در حیاط بی سروصدا قربانی کنید.
شهید حمید تاج گلی:
پس از بازگشت ایشان از حج، همیشه دلمان می خواست از خاطرات آن جا برایمان بگوید. اما طبق معمول شانه خالی می کرد و با سکوت معنا داری ما را راضی نگه می داشت. یک روز در باره واقعه خونین مکه گفت: من در میان آن همه زد و خورد، وقتی مظلومیت ملت ایران را دیدم، فهمیدم که بر تک تک ما واجب است در این جنگ شرکت کنیم و این جنگ را هرچه زودتر به پیروزی برسانیم. شهید مددی با این اعتقاد، چهار ماه پس از برگشتن از سفر حج، با غلتیدن در خونش بار دیگر دعوت خدایش را لبیک گفت.
خواهر شهید ،طیبه مددی:
سه روزی می شد که از زیارت خانه خدا برگشته بود. دلمان می خواست باز هم در جمعمان باشد. اما او بی تاب بود و همین سه روز هم به اصرار ما در مشهد ماند. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برگرد، مادرم رو به او کرد و گفت: محمد تقی جان، یک چیزی برای ما تعریف کن. از درگیری های آن جا بگو. در بین مردم نقل قول زیاد است. آن جا چه خبر بود؟
محمد تقی در حالی که با دقت به حرفهای مادرم گوش می داد. دستش را روی شانه مادر گذاشت و گفت: در حال حاضر شایعه زیاد است. شما توجه نکنید. هرچه مسئولین می گویند همان صحیح است.
بعد از شهادتش یکی از دوستانش تعریف کرد: تقی در مکه با تعدادی از ایرانیان مقابل مسجد جن در محاصره قرار گرفت و قفسه سینه اش بر اثر فشار سنگین، آسیب دید. اما نمی خواست خانواده اش بفهمند. دلش می خواست همیشه گمنام بماند.
علی پاشایی:
فلانی نورانی شدی، مهلتت سر رسیده.
این یکی از تکیه کلام هایی بود که در جبهه بینمان مرسوم شد. گرچه آقای مددی با آن چهره آرام و زیبایش همیشه برایمان نورانی به نظر می رسید. اما وقتی از مکه برگشت، این معنا در چهره اش مصداق حقیقی پیدا کرده بود. در منطقه سردشت بودیم که اطلاع دادند دو تا حاجی از جمله مددی به منطقه می آیند. برادرها را جمع کردیم و گوسفندی آماده شد. به محض رسیدنشان با سلام و صلوات به استقبالشان رفتیم. و گوسفند را قربانی کردیم. حاجی آقا با همه روبوسی می کردند. یکی از رزمنده ها مولودی خوانی کرد و مجلس حال و هوای مدینه را گرفت. شهید نظر نژاد رو به آقای مددی کرد و گفت: خب دیگر مکه هم که رفتی، نورانی هم که شدی، دیگر نوبت شماست که شهید بشوی. و همین حرفش بعد از مدتی کوتاه، به واقعیت پیوست.

توپخانه سپاه خراسان

شهدای توپخانه 21 امام رضا(ع)

شهیدمحمدتقی مددی قالیباف

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی