جمشید عمرانی:
باسلام،خاطره ای کوچک از شهید سمائی یادم آمد خالی از لطف نیست تا نقل بشه.
 چندسال پیش در یک ماموریتی، خودروی تویوتا دوکابین قرارگاه تصادفی کرده و آسیبی به آن وارد شده بود.گویا راننده که از عزیزان سرباز بود سر پیچ نتوانسته بود خودرو را کنترل کند و تصادفی با خودروی روبرویی داشتند(بحمدالله آسیب جانی به کسی وارد نشده بود.در آن مقطع شهیدسمائی مع هما قرارگاه  بودند وحقیر مسئول آماد بودم.شهید سمائی به بنده مراجعه و فرمودند که راننده خودرو من بودم و سرباز وظیفه مسئولیتی در این زمینه نداشتند،تعیین خسارت بکنید تا پرداخت کنم.با هماهنگی سردار فرماندهی قرارگاه کمسیون  تعیین خسارت با مسئولیت مع هما (شهیدسمائی) برگزار شد.وچون متن پرونده مربوط به خود ایشان بود بدون اینکه کوچکترین تعلل ویا مکثی کنند برآورد خسارت را قبول کردند واز کارت عابر بانک خودشان مبلغ تعیین شده را پرداختند (قبل از اتمام جلسه کمسیون فیش واریزی را بمن دادند). ایشان با این اقدامشان :۱- نگذاشتند هیچ خسارتی از سرباز راننده دریافت شود.
۲-برخلاف سایر کمسیونها که ایشان تلاش داشت از فرد مقصر کمترین مبلغ خسارت دریافت شود، در این مورد کوچکترین اقدامی نکردند، وحتی پیشنهاد بنده برای اینکه ۵۰ درصد  خسارت را آماد به عهده بگیرد را هم نپذیرفتند. شادی روحش صلوات.

 

 

خاطره ای از دختر شهید


چند روزی از ازدواجم نگذشته بود که از طرف خانواده داماد مارو پا گشا کردن ، داخل ماشین که بودیم به سمت مراسم میرفتیم یک مرتبه پدرم گفتتند :یک پیشنهاد بکنم قبول میکنی گفتم بفرمایید گفتند امشب داخل مراسم جلو ی همه اعلام کن که مهریه ات را به آقا داماد میبخشی من جا خوردم حرفی برای گفتن نداشتم. شناخت کاملی هم هنوز از اقا داماد نداشتیم قضیه تمام شد و من در انجا این کار را انجام ندادم پدر هم اصرار نکرد .

گذشت و پدرم به شهادت رسید اولین کاری که بعد از شهادت پدر کردم این بود که مهریه ام را بخشیدم تا با چند سال تاخیر پدرم خوشحال شود.این مادی نبودن شهید را میرساند و این که پول و مال و مهریه و جهاز خوشبختی نمی اورد.

 


احمد منصوب:

شهید سمایی خیلی باصفا بود.خیلی دوست داشتنی .چه خنده های ریز قشنگی داشت.توزمستون پارسال چه کلاه پوستی جالبی بسر میذاشت.نگاه نافذ وچهره جدی ودلی مهربان داشت .یادش بخیر.آدما چه زود و باور نکردنی از دست میرن وبعد باید بشینی و حسرتشون رو بخوری. 🌷
آقای امیری میگفتن گوشهایش مشکل داشت ،چون از بس در زمان جنگ آرپی چی زده بود،بارها از گوشش خون می اومد.🌹
مچ دستش رو اغلب با چیزی می بست چون ترکش های یادگار جنگ، تو دستش بود.

خاطره ای دارم از این مرد بزرگ:  یکروز که تازه مسئول دو واحد درسی شده بود رفتم اتاقش تا برای خود ناچیزم، یک ارزیابی از توانمندی ایشان داشته باشم.به گرمی شروع به صحبت کرد و تاکیدبه کار جدی واصولی داشت.بعد چند نمودار رو که به دیوار زده بود نشانم داد و گفت : برای شناخت وضعیت موجود اینهارو تهیه کردم وشروع کرد به توضیح دادن هر کدوم از اونا...و از اهمیت این دو واحد درسی وبرنامه های آینده اش برای بهتر شدن وضعیت ،گفت وگفت...درحین صحبت بیشترو بیشتر متحیر میشدم که عجب نیرویی اومده بنیادحفظ !
من با یک دانشمند طرف هستم.وتسلطش به مدیریت این کار، که با طرفهای علمی سر وکار داره را بخوبی درصحبتها، چهره وتوان وهمتش دیدم .راستش دلم خیلی قرص شد.در دل هزاران آفرین وتحسینش کردم .باتشکر وعذرخواهی از اتاقش اومدم بیرون...روح پاکش شاد ویادش همیشه سبزوراهش پر رهرو باد
 

 

خاطره اولین دیدار و آخرین دیدارم با سردارشهید سمایی

🔆🔆 🔆🔆🔆؛از دهه اول خدمتم در سپاه و مراکز اموزشی ،اساتید   شهید سمایی را به عنوان شخصی تیز بین و دارای دقت نظر فراوان یاد میکردند ، به خاطر این موضوع خیلی حساس شده بودم که ایشان را از نزدیک زیارت کنم ولی بنا به دلایلی این ارزو مدتها خاک میخورد تااینکه سالها در مناطق جنوب مامور شدم و این هم شد مزید بر علت و من هر از چند گاهی در تب و تاب این دیدار میسوختم و اشتیاقم بیشتر میشد خصوصا ،خصوصیات دیگر شهید را که از همکارانی که با ایشان مراوده و خدمت کرده بودند اشتیاقم را بیشتر کرده بود.

 بالاخره پس از سالها و پایان ماموریتم مجدد به شهر مشهد رجعت کرده و مستقر شده بودم که از دوستان شنیدم سردار خادم حرم مطهر  است  خیلی خوشحال بودم و اولین شب ورودم به مشهد و اولین ساعات ان مصادف بود با شب شهادت اقا ثامن الحجج (ع ) که میبایستی بعد از سالها در مراسم خطبه شهادت حضرت شرکت کنم سریعا در منزل لباس پوشیدم و به حرم مطهر مشرف شدم به محض ورودم قصد تجدید وضو داشتم که مشاهده کردم به علت عجله در منزل جوراب مشکی نپوشیدم کمی ناراحت شدم ولی چاره ای نداشتم که باجوراب غیر فرم در مراسم حاضر شوم داشتم جورابها را میپوشیدم که ناگاه که سرم پایین بود شخصی دست در جیبم کرد و گفت اخوی سریع این جوراب را بپوش و بیا صحن انقلاب که مراسم داره شروع میشه تا سرم را بالا گرفتم فقط لباس خادمی (همکاری) را دیدم که سریع به طرف صحن انقلاب حرم مطهر میرفت خدا را شکر کردم که مشکل جوراب مشکی ام حل شد ولی ان همکارم را نشناختم که تشکر کنم ولی صدای زیبا و دلنشینش در ذ هنم ثبت گردید.

 بعد از چند مدتی در یکی از مراسمات در دارلکرامه حرم مطهر بعد از پایان مراسم و دیده بوسی و مصافحه خدام با یکدیگر   صدای اشنایی را شنیدم در حال احوال پرسی با دیگران  که سریعا ذهنم به ان طرف معطوف شد ، و خادمی خوش صیرت و نورانی را که ناخود اگاه به طرفش روانه شدم نزدیکش که رسیدم اتیکت پالتواش را که دیدم انگار دنیا را به من هدیه کرده بودند.

 نام غلامرضا سمایی بر مدال خدمتش میدرخشید او را در اغوش گرفتم و خودم را معرفی کردم و از ارزوی دیدارش که سالها به طول کشیده ودر همه این دقایق شهید بزرگوار فقط لبخند زنان و چشمانش بر زمین و اظهار مودت میکردند و دست بر سینه که من در مقابل بزرگی و متانت ایشان تحفه ای نداشتم که تقدیمشان کنم.

 پس از اشنایی مختصر از این شهید بزرگوار خدا حافظی کردم و گفتم به امید دیدار که انشاالله بیشتر از تجربیات و حضور ایشان در جمع های ایثارگران استفاده کنیم که مجدد لبخند زدند و رفتند که دیگر ایشان را ندیم مگر در شهادت ایشان و چه دیر زود گذشت و دست تقدیر نگذاشت خوشه ای از تجربیات ان مرد که در دانشکده های سپاه به عنوان متخصص تیزبین و دارای دقت نظر بالا یاد میکردند بچینیم روحش شاد و رضوان الهی گوارای وجود نازنینش.

 

مطهری:

اهمیت فوق العاده به لباس سبز سپاه و نظامیگری:اتاق محل کارمان دیوار به دیوار بود به عنوان مسئول عملیات گروه توپخانه 61 محرم مسئولیت برگزاری صبحگاه و تمرین رژه به عهده ایشان بود.لباس فرنچ که در آن مقطع تحویل شده بود پوشید و در جایگاه قرار گرفت.صبحگاه که تمام شد،زودترازبقیه به محل کارش رفت. تا من رسیدم دیدم لباسهای فرنچ را در آورده و لباس مقدس سبز سپاه را پوشیده است و مشغول بستن فانسقه میباشد.گفت مطهر(به من که فامیلم مطهری بود میگفت مطهر)داخل لباس فرنچ انسان احساس مردانگی و نظامیگری نمیکند.همانطور که بندهای پوتینش را سفت میکرد گفت به این میگن لباس نظامی و حالا به من میگن نظامی -روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

 

شهید سمایی:

ارتفاعات گامو و هزار کانیان آنقدر در منطقه بلند بود که دید وسیعی در منطقه ایجاد میکرد حتی روی شهر بانه دید داشت وعراقیها از ان بالا دیده بانی میکردند وبچه های ما را می زدند وخیلی از ما تلفات میگرفتند.

یک روز شهید شفیع زاده فرمانده توپخانه سپاه امده بودند توی منطقه وما این موضوع را به ایشان گفتیم و ایشان گفتند شما هلی کوپترهایی که برای انها در نوک قله غذا و مهمات حمل میکنند بزنید.

گفتیم ما که موشک نیستیم که هلی کوپتر بیندازیم ایشان گفتند یه کاری بکنید بعد از رفتن ایشان ما نشستیم با اقای شادلو و حاج اقا احمدی که ان زمان فرمانده گروه بودند وشور و مشورت شد و تصمیم بر این شد با هماهنگی دیدبانهای نفوذی هلی کوپترها را بزنیم .

چند اتشبار ۱۳۰ و۱۲۲میلیمتری اماده کردیم تا اینکه یک روز دیدبانهای نفوذی اطلاع دادند هلی کوپترهادارند می آیند.هلی کوپترها آمدند وشروع کردند به تخلیه مهمات و ملزوماتش و بلافاصله ما هم اتکا به ایه ( وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی) شروع کردیم به تیر اندازی با توپهای ۱۳۰و۱۲۲ م.م که با شلیک چند گلوله ترکش به هلیکوپتر اصابت کرد و در نوک قله سقوط کرد و زمان سقوط هنگام غروب افتاب بود و نوک قله دو سه ساعتی در اتش می سوخت واین نبود مگر با لطف الهی وهدایتها ودیدی که شهید شفیع زاده داشتند وما هم به وظیفه ی خودمان عمل کردیم.

 

مصاحبه با سردار شهید سمائی:
🌷بخشی از مصاحبه سردار شهید سمائی (پیشکسوت جهاد وشهادت ،یادگار هشت دفاع مقدس، فرمانده سابق نیروی مقاومت بسیج شهرستان تربت حیدریه ) قبل از عزیمت به سوریه 🌿

🌷به گزارش خبرگزاری فارس از مشهد، آن روز که با سردار سرافراز اسلامی غلامرضا سمائی گفت‌وگو می‌کردم گمان نمی‌کردم خود او نیز به این سهولت پر پرواز بگشاید و به آسمان رفیع شهادت پر کشد؛ او که خادم درگاه رضوی بود چه زیبا برات شهادت از مولایش گرفت و به یاران شهیدش پیوست. 🌿
 
🌷سردار شهید غلامرضا سمائی معاون هماهنگ‌کننده قرارگاه منطقه‌ای ثامن‌الائمه (ع) بود؛ بعدازظهر یک روز دل‌انگیز پیش از آنکه برای انجام عملیات مستشاری به سوریه اعزام شود تقدیر اجازه داد دقایقی میهمان گرمی کلامش باشم و او بهترین استفاده را از زمان برد و از ابعاد مختلف روحی، اخلاقی و مدیریت بی‌نظیر فرمانده خود، شهید نورعلی شوشتری سخن گفت. 🌿

🌷از او خواستم در ابتدای کلام از اولین روزهایی که در حماسه دفاع مقدس حضور داشت برایم بگوید و گفت: دوم مهرماه سال 1359 بود که وارد خرمشهر شدم، شهر به‌هم‌ریخته بود و از همه سو گلوله می‌بارید. مردم که غافلگیر شده بودند، سراسیمه در حال تخلیه شهر بودند. از همان موقع تا سال 1371 در مناطق مختلف جنوب و غرب کشور حضور داشتم. 🌿
 
🌷یکی از خاطرات شهید سمائی با سردار شهید شوشتری 🌿

🌷سال 1380 که ناامنی‌ها در شرق کشور شدت گرفته بود، در منطقه خواف، 15 نفر از برادران نیروی انتظامی به محاصره نیروهای طالبان درآمده بودند.

🌷 شهید شوشتری، بنده را که آن موقع فرمانده توپخانه لشکر 5 نصر بودم، خواست و طرحی ارائه کرد که براساس آن برادران نیروی انتظامی بتوانند سالم از محاصره خارج شوند.🌿

🌷 من پیشنهاد گلوله‌باران نوک ارتفاع را که نیروهای طالبان در آن مستقر بودند، دادم..... از شهید شوشتری خواستم که با کاتیوشا آتش بریزیم؛ ، ابتدا اجازه نداد. اما سرانجام با اصرار بنده و با تضمین سالم ماندن عزیزان نیروی انتظامی موافقت کرد. 🌿
 
🌷وی ادامه می‌دهد: اولین موشک را با لوله 28 شلیک کردم که به خواست خداوند دقیقاً به نوک قله ارتفاع، اصابت کرد. بعد از اصابت اولین موشک، سردار شوشتری که دقت آتش را دید، اجازه شلیک بقیه موشک‌ها را صادر کرد.🌿

🌷 من هم دستور پرتاب 39 موشک را صادر کردم؛ اصابت موشک‌ها با دقت و حجم بالا در کوهستان که امواج آن‌ هم مضاعف می‌شد، باعث رعب و وحشت نیروهای طالبان شد. آن‌ها پا به فرار گذاشتند و 15 نفر پرسنل نیروی انتظامی به‌ سلامت از محاصره خارج شدند و به آغوش جمهوری اسلامی بازگشتند. 🌿
 
🌷عملیات که به اینجا رسید اشک شوق در چشمان شهید شوشتری حلقه زد، بلافاصله برای بچه‌ها پیغام داد و گفت:
🌷«از قول من به رزمندگان توپخانه بگویید، شوشتری دست شماها را می‌بوسد.» 🌿
 
🌷شهید شوشتری در راهی که آرزویش را داشت، قدم گذاشت و در همین راه به شهادت رسید و امروز ما بیش از هرچیز محتاج شفاعت او هستیم. 🌿
 

سهیلی مسئول اسبق پژوهش بنیاد حفظ آثار:

شهید سمائی را برای اولین بار و آخرین بار چند هفته پیش توی بنیا د حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس دیدم . یکی از دوستان مشترک رزمنده مان ، مارا به همدیگر معرفی کرد. شهید مسئول دو واحد درسی آشنایی با دفاع مقدس بود . من که 5 ، 6 سال قبل مسئولیت راه اندازی و پیگیری ارائه دو واحد درسی اختیاری را بر عهده داشتم برایم این سوال پیش آمد که بر اساس چه ویژگی و شاخص ایشان مسئول این کار شدند؟ قرار شد با همین موضوع دو واحد درسی ، تعامل و ارتباطاتی داشته باشیم که ایشان با شهادت قهرمانانه خود ، عملا درس آشنایی با دفاع مقدس را به همه نشان داد. شنیدم ایشان مسئولیت آموزش توپخانه در عراق و سوریه را به عهده داشته است و وقتی به مشهد  آمد،

 

باسلام:
سال1387زمستان بود و رزمایش گروه توپخانه 61 محرم در منطقه رشتخوار. هواآفتابی ولی باد بسیاربسیارسردی میوزید خدارحمت کندسردارشهیدسمایی عزیز را بعنوان بازرس قرارگاه ثامن ازمشهدآمده بودندرزمایش را بازدیدوبازرسی نمایندولی به دلیل اینکه اورکت نظامی همراه نداشتند بسیاراذیت میشدند لذامن چنددفعه اصرار کردم که اورکت سبز خودم را به ایشان بدهم که قبول نکردند آخرالامر به بهانه اینکه سرباز خدمات داخل چادراست اورکت آن سرباز ر ابرایشان آوردیم وایشان آن را قبول کرد واصرارمابرای پوشیدن اورکت سبز خودمان بی نتیجه بود وایشان بااینکه سرهنگ تمام بودند ولی بدون هیچ غرور وتکبری آن اورکت سربازی را که درجه2داشت پوشید.ودربین نیروها حاضرشد.من که ایشان رابرای بار اول بود می دیدم بااینکارشان خاطره و درس بسیار خوبی گرفتم واز اینکه بدون هیچ تکبرومتواضعانه آن لباس راپوشیدبه ایشان افتخار میکنم.خداایشان را شفیع ماقراردهد.آمین

 

مهربانی فر:

شهیدسمائی هیچ گاه برای خودمنصب وجایگاهی که ایشان راازبقیه ی کارکنان متمایزکند،قائل نبود،بلکه باروحیه ی مردمی ای که داشت،حتی ازکمک به سربازان مجموعه درنظافت فضای کاری دریغ نداشت و همین روحیه واخلاق بودکه خداوندازشهیدعزیزیک چهره ی دوست داشتنی وبامنش پدرانه درنزدسربازان وسایرکارکنانی که سن و سال پایین تری ازوی داشتند،ساخته بود... اللهم الرزقناحسن العاقبه...:

 


احمد منصوب:

جهت عکاسی ،بهمراه فرماندهان سالهای دفاع مقدس رفته بودم راهیان نور.رسیدیم ورودی زیارتگاه شهدای هویزه...تو ورودی زیارتگاه درست همونجایی که کفشها را از پا می کنند و پابرهنه به وادی مقدس شهدا وارد میشوند (فاخلع نعلیک انک بواد المقدس طوی).
حاجی رو دیدم .
چفیه سفیدش رو انداخته روی سرش
که حالتی عرفانی بخود گرفته بود و چشماش زوم شده بود به تابلوی زیارتنامه ی شهدا:
السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله...
حال خوشش تو چهره وحالت عرفانیش دیده میشد...بین اون جمعیت حاجی شد سوژه ی دوربینم و شد این عکسی که میبینید.
بعدشهادتشون همین عکس رو انتخاب کردم ودر مراسمی نقاشی اش رو کشیدم.
یادش بخیر روحش شاد

 

برومند:

سلام دوستان عزیز؛شهید سمایی  ویژگیهای منحصر به فرد داشت1 _ همیشه پا در رکاب بود ، مرد میدان بود2_ خوش اخلاق و خوش برخورد بود3_ بروز بود، اطلاعات بالفعل را داشت 4_ خود بزرگبین نبود5_ شبانه روزدشمن را رصد میکرد، وقبل از اقدام دشمن به بهترین وجه از گردانهای عملیاتی استفاده میکرد، ومفیدترن بهره برداری را ازمهمات وتجهیزات میکرد، یادش گرامی وراهش پر رهروباد برومند خراسان شمالی، سالهای65و66اطلاعات گروه 61 محرم

 

محمدجعفرزاده:

یک روز برفی و زمستانی بسیار سرد در پادگان گروه توپخانه ۶۱ محرم نزدیک به اذان ظهر بود بچه ها داشتند میرفتند به سمت سرویس های بهداشتی برای گرفتن وضو (البته اون زمان پادگان ۶۱ هنوز ساختمان جدید نداشت و  ساختمانها هم سرویس بهداشتی نداشتند به همین خاطر برای همه نیروهای کادر و وظیفه  یک مکانی بزرگ  جهت وضو ودستشویی درست کرده بودند من برای وضو  گرفتن وارد  سرویسها شدم  دیدم چند تا سرباز باهم صحبت می کنند،البته سه تا از سربازها جدید بودندمیگفت این آقا را میشناسید،گفتند نه بعد سرباز قدیمی گفت این سرهنگ سماعی هستش مسول عملیات گروه توپخانه هستش .چون شهید بزرگوار اورکتشان را بیرون آورده بودندودستشان داخل سنگ توالت بود وداشتندسنگ توالت را تمیز میکردندمن وسربازها هرکاری کردیم فایده ای نداشت .خدارحمتشان کند.

 

ساجدی فر:

وقت اداری پادگان گروه توپخانه وموشکی  ۶۱ محرم به پایان رسیده،‌ همه کارکنان کارت خروج خودرا ثبت کردندو سوار سرویس ها مسیر خود شدند.
همه اتوبوس ها و سرویس ها رفتند. اتوبوس مسیر شهرک ولی عصروکوی کارمندان شهرستان تربت حیدریه  بیش از ۴۵نفر پاسدارنشسته و منتظر راننده‌شده اند که برسد.مسئول عملیات گروه رسید یک اتوبوس جلو پادگان مانده، دل پاسداران مثل سیر و سرکه از این خدمات دهی می جوشد.
بله‌ سمائی همه فن حریف رسید پشت اتوبوس نشست. به دژبان گفت راننده اگر آمد بیاد شهرک پارکینگ سپاه.
 من یکی  از۴۵ نفرسرنشینان اتوبوس بود.
بچه ها صلوات بفرستید. بعد هم صدایی در اتوبوس بلندشد،سمائی تشکر تشکر.
او سالها قبل گواهینامه پایه‌ یکم‌ راهنمایی و رانندگی را گرفته بود.زیرا برای جابجایی توپ ها راننده حتما باید پایه ۱ باشد.
گفت برادرها من ایستگاهها و توقف گاه هارا یاد ندارم به من بگویید کجا بایستم.
خدمت و از خودگذشتگی سمائی صرفا رانندگی نبود.اوهمسایه ما در کوی کارمندان بود واتوبوس را پس از اخرین ایستگاه باید برمیگرداندبه پارکینیک اتوبوس ها در شهرک ولی عصر و ان موقع کسی او را برساند به منزل خودش.شک ندارم ناهار انروز مسئول عملیات گروه با شامش یکی شده بود.بله این بود روحیه سردارشهید🌹 سمایی. هنروتخصص ان عزیزسفرکرده از جمع ما در همه کارهازبان‌ زد است.

 

همکاران پاسدار و سرباز در پادگان کربلای تربت حیدریه محل استقرار توپخانه و موشکی ۶۱محرم همچون کوههای سربه فلک کشیده کردستان و سرزمین گرم خوزستان از شهید ما سمائی عزیز خاطره های ناب تخصصی دارد.

 👈 یک ماه است کل نیروهای  پادگان از سرباز و کادر صبح به صبح تمرین رژه میکنند.گروهان ها رژه رونده پس از تمرین آماده هستند از جلو فرماندهی پادگان عبور کنند. گروهان اول رد شد.سرباز طبل بزرگ را خراب می زند.مسئول عملیات گروهانها را با ذکر نفر چندم دستت خرابه پایت را درست کن ، یکی یکی از جایگاه  رد می کند به سرباز طبال میگوید طبل بزرگ خرابی.او یاد نداشت خودش را با گروه موزیک هماهنگ کند.

هنر را تماشا کن، گروهان در حال عبور است،چوب را از سرباز گرفت و شروع کرد به طبل زدن جالب این که یک پادگان نگاه میکردند که عجب هنر و استعدادی دارد سمائی.

او استعداد همه کار را داشت.تنها با نقشه کار نمی کرد.تنها سخنور نبود.

دیدم در حرم جاروی برقی را پشتش بسته و لابلای سنگ ها و لای درب های رواق شیخ بهاء  را تمیز میکرد.او خوش استعداد بود او انقدر استعداد داشت که مزد خدمت را با سرو صورت سفید در ارتفاعات حلب سوریه  از خدا گرفت. بله حق گرفتنی و این هنر است.


موسوی:

انفلاب در اعزام به جبهه 🤢

از وقتی که شهید سمایی مسئولیت بسیج تربت حیدریه را پذیرفت با برنامه ریزیهایش و سخنرانیهای آتشین و روشنگرانه اش توانست انقلابی دراعزام مردم به جبهه و عضویت در بسیج بوجود بیاورد در هر ۲۴ ساعت ۵ سخنرانی اعم از دبیرستانها تربیت معلم ادارات و روستاها انجام می دا د سیر اعزامها رو به صعود گذاشت

با توجه به اشرافیت وی نسبت به اطلاعات جبهه ها و تسلط بر مسائل سیاسی داخلی و خارجی ونبوغ و خلاقیت شخصی و چهره بشاش و خندان و در عین حال خیلی جدی و تهییج کننده و ترکیب همه اینها با هم توانست تحول خوبی در بحث توجیه مردم برای لزوم دفاع از کشور و حضور در جبهه های نبرد ایجاد کند

ایشان انسان چند بعدی بود خلوص شحاعت مردمداری ومردم دوستی امیدواری به امدادهای غیبی خسته نشدن پیشتاز بودن رنجکشیده بودن مناعت طبع و ساده زیستی و بسیاری دیگر از سجایای اخلاقی را در وجودش بهم آمیخته بود که خداوند در آخر کارمزد زحماتش را با شهادت  داد و خداوند است  که شهید را می شناسد و همچنین شهدای دیگر

چون شهیدان را شهیدان می شناسند

روحش شاد وراهش پر رهرو باد

 

 مهربانی فر:

نیمه ی دوم سال۱۳۸۸بودکه درمسیربرگشت از مأموریت نظارت ستادی گروه توپخانه ۶۱محرم،شهید سمائی عزیزهمانطورکه خودشون  رانندگی میکردن،خطاب به بنده گفتن:حاج ممد! اگه موافقید تو مسیر بریم فیض آباد ویه سری هم خونه دخترم بزنیم؛(معلوم بودکه دلش خیلی براشون تنگ شده بود!) گفتم:اگه مزاحمتی نباشه،چه بهتر برا شما و دخترخانم و آقا دومادتون؛نوه هاتونم که می‌بینین و اونارو خوشحال می کنین!،ماهم خوشحال می شیم؛دقیقٱیادم نیست،مثل اینکه دونفر از عزیزان همکار نیزصندلی عقب خودرو (که سمند بود)،همراه ما بودن.درعین حال،همه موافق بودیم اما به شرطی که زحمتی براشون نباشه.

بگذریم از اینکه وقتی به منزل دخترخانمشون رسیدیم،استقبال گرم بابا سمائی اومدن و خیلی خوشحال شدن! اما بعد ازحضور در منزل و پذیرائی و شرمندگی ما اززحمتی که به آقا داماد و دختر خانمشون دادیم،لحظه ی خداحافظی دختر خانم با شهید سمائی،خیلی برام بنده غم انگیز بود و ازون به بعد،هر وقت یادم ازون صحنه می اومد،محال بود که اشک تو چشام حلقه نزنه وحالم منقلب نشه! آخه لحظه‌ی خداحافظی،اصرار دختر خانم برموندن بابا پیششون بود که حتی طوری که یادم هست،نوه شونوهم بغل دخترخانمشون بود،بغل گرفت و می بوسید...جدایی سختی برا دختر و پدربود!که هیچ وقت ازخاطرم نمیره!...  راست گفتن که «دخترا خیلی بابایی هستن)!

اینم بگم که هر موقع شهید عزیز رو میدیدم،ویا هم بودیم،اون صحنه رو بهش یادآوری میکردم و میخاستم بگم که لحظه ی بسیار غریبی بود و من اصلٱ فراموش نمیکنم! اللهم الرزقناحسن العاقبه


حجت:

سمائی جان حلالم کن  

اواخر سال 1394 در مرکز اسناد و آموزش  بنیاد حفظ آثار مشغول کار بودم، این مرکز سه، چهار قسمت داشت: قسمت اسناد، امور اموزش و.... بدترین جای این مرکز، امور اموزش بود.  مسئول اموزش قبلی مدتی  پیش به جای دیگر منتقل شده و پرونده اساتید به شدت بهم ریخته بود و اساتید هم مدام پیگیر پرونده هایشان بودند. از طرفی نیرو هم نبود که متولی امور اموزش شود.

یه روز رییس جان - جناب آقای بهرامی به من گفت : سرهنگ سمائی رو می شناسی ؟
  مروری در ذهنم کردم. نام سرهنگ سمائی را شنیده و دو، سه باری هم از دوراو  را در محله مان (خیابون ضد )  دیده بودم. میدانستم هماهنگ کننده قرارگاه است، اما هیچگاه با ایشان برخورد نداشتم. به همین خاطر به جناب بهرامی گفتم: آره از دور می شناسمش. چی شده مگه ؟

 گفت: ظاهرا میخاد بیاد بنیاد و آموزش رو تحویل بگیره. حالا نظرت چیه ؟    
 از یک طرف، ذهنم رفت روی پرونده های بهم ریخته یی که برای به روز رسانیشان حداقل سه نفر نیرو لازم داشت. در حالی که مرکز اسناد نیرو کم داشت. از طرف دیگر، به درجه و جایگاه سرهنگ سمائی  فکر کردم. این بود که گفتم: بنده خدا طرف  هماهنگ کننده بوده با جایگاه سرداری، کل پادگان دستش بوده.  حالا توقع داری بیاد اینجا پرونده های بهم ریخته رو سر و سامون بده!
بعد هم ادامه دادم: خاطر جمع باش من و تو باید بشیم سرباز ایشان تا شاید یه کاری صورت بگیره. ایشون سالها رییس بوده حالا بیاد پرونده مرتب کنه ؟
دو، سه هفته ای از این موضوع گذشت و روز بعد از تشییع سردار قاجاریان ایشان مسئولیت اموزش بنیاد را بر عهده گرفتند.
وقتی آمد داخل اتاق بزرگ اسناد و اموزش و وضعیت پرونده ها را دید؛ یکی، دو روز اول فقط پرونده ها را بررسی اجمالی کرد و روز سوم گفت: اینجوری نمیشه و با گفتن این حرف، صاف رفت نشست روی کف اتاق؛ نه فرشی، نه موکتی، هیچی. تعدادی از زونکنهای فلزی پرونده ها را گذاشت روی زمین و شروع کرد به کار. نه نیرو خواست و نه امکانات. چند روزی کارش همین بود. تا اینکه کمی اوضاع سر و سامان گرفت. بعد گفت: خب حالا میشه رفت نشست پشت میز. چند هفته بعد همه پرونده ها را به زیبایی سامان داد. چی فکر میکردم و چه انسان شریفی دیدم.

.خدایا مرا ببخش.سمائی عزیز حلالم کن.

 

پور سعادتی:

باسلام وعرض ادب و احترام دیدن این دمپایی ها منویادیه خاطره ای انداخت که بیان این خاطره شایدبرای شماهم جالب وآموزنده باشدوآن خاطره اینجوری بودکه چندروزمانده بودبه شهادت سردارسمایی درعالم خواب صحنه نبردوجنگ بودخاکریزوتفنگ وآتش بودسردارسمایی آمدپیشم وگفت پورسعادتی بریم جلو منظورسردارنقطه رودرروبادشمن بودمن لباس نظامی داشتم ولی کفشهام دمپایی بود به سردارگفتم اجازه بدین من کفشامو عوض کنم بعدش بریم سردارصبرنکردن وحرکت کردن رفتندولی من بخاطردمپایی هاماندم بعدچندروزخبرشهادت سرداررسیدومن هم خوشحال بودم که خداوندسردارراپذیرفت وناراحت بودم که چرامالیاقت پیدانکردیم شادی روح پاکش صلوات

 

مهربانی فر:

شهید عزیزمان«سمائی»که دلداده و شیفته ی خدمت درحریم رضوی بودواوج این دلدادگی و عشق خدمت به زوارآقاومولایمان علی بن موسی الرضا(ع)درسال۱۳۸۸،آن هم با ارتباط معنوی عجیبی که با ولی نعمتمان برقرار نموده بود،تاجایی که شبهای زیادی راقبل ازتشرف خادمی، توفیق خدمت درکشیک های مختلف راداشت،بطورپیوسته به بنده ی سروپاتقصیرپیام«نایب الزیاره»بودن ارسال می نمود ،مگرزمانی که کشیکامون هم زمان میشد!ولی ازهنگامی که بالأخره جوازتشرف خدمت رادرسال۱۳۸۹ ازآقاومولایمان دریافت نمود،هفته ای نبود که توفیق تشرف داشته باشدوبه بنده پیام ندهد!متن پیامشونم این بود:«درحرم مطهر رضوی نایب الزیاره شماهستم»واین ابرازلطف و ارادت قلبی، دوطرفه بود...  تقریباً کمترازچهل روزگذشته بود که نه تماسی ونه پیامی ازطرف شهیدعزیز،واصل نمیشد! البته من پیام میدادم ولی پاسخی دریافت نمی کردم! تااینکه همون شبی که قراربودیادواره شهید آغاسی زاده باحضورسرداران عزیز؛حاج اسماعیل قاآنی وحاج باقر قالیباف درهیئت رزمندگان(بولوارمصلی)برگزارشود؛ازنمازمسجدالرضا(ع)که اومدم بیرون،خیلی دلم هوای حاج آقاسمائی روکرد! وبی درنگ باشماره همراشون تماس گرفتم که دیدم گوشیشون خاموشه! بلافاصله به خونشون تماس گرفتم،اماحاج خانمی گوشی روبرداشت،بهشون گفتم اگه زحمتی نیست،گوشی روبدین حاج آقا سمائی؛درجواب گفتن حاجی سمائی شهیدشده و الآن جنازه شون توفرودگاهه!دیگه نفهمیدم چی شد؟! کلٱبهم ریختم!وداشتم میرفتم فرودگاه که نمی‌دونم کی بهم تماس گرفت و گفت جنازه شهیدسمائی روقراره ببرن هیئت رزمندگان...اون شب در مراسم یادواره شهیدآغاسی زاده حال عجیبی به همه دست داده بودوباگریه وزاری ازحسرت جاموندن ازقافله ی شهدا،میگفتن سمائی هم آسمانی شدوبه یادواره شهید آغاسی زاده خودشورسوند...  یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد...                        

 

راوی دختر شهید:

فروردین ۹۵ بود در خواب دیدم در حرم رضوی در صحن جمهوری اسلامی هستم .تمام صحن قُرق بود و تنها من بودم و پدر،تخت چوبی شکلی در گوشه ی صحن قرار داشت .و پدر لباس خادمی بر تن داشتند و روی تخت ارمیده بودند علت رو از ایشان جویا شدم گفتم پدر چرا اینجا و به این شکل خوابیده اید ایشان گفتند آماده ام اینجا شفاعتم را از اقا بگیرم ،و تا شفاعتم را نگیرم از اینجا نمیرم .(دقیقا همین عبارت).

خواب عجیبی بود ومن معنای آن را درک نکردم .فردای آن روز برای پدر خوابم را تعریف کردم ایشان فقط سکوت کردند و لبخندی زدند و سر خود را پایین انداختن .از این ماجرا گذشت تا شهریور ۹۵ که ایشان به سوریه رفتند و بعد از ۴۰ روز دقیقا روز کشیک حرمشان با پیکری اغشته به خون در نزد مولایشان اقا علی بن موسی الرضا(ع) حاضر شدند .برای خاکسپاری صحبتهای زیادی بوجود امد گاه صحبت از زادگاهشان  بود .گاه صحبت از تدفین در تربت حیدریه پیش امد.........تا اینکه در نهایت با تمام نظرها وآرایی که بود ایشان در صحن جمهوری حرم رضوی خاکسپاری شدند و از ان زمان هر لحظه قدمهایم را در صحن جمهوری میگذارم خوابم برایم تعبیر میشود.

پدر را همانطور که در خواب دیده بودم بر کرسی چوبی خوابیده بود هم اکنون دقیقا محل آرامگاه ایشان است .و با توجه به عنایت و شفاعت علی بن موسی الرضا ع، تقدیر این بود که در جوار ایشان هم ارام بگیرند.
انان که در جوار رضا ارمیده اند
کفران نعمت است که بهشت ارزو کنند.
 

موسی الرضا عبداللهی:
اولین ملاقات وآشنایی ما با شهید سمایی به سال ۱۳۶۳ در پادگان شهید     آیت الله صدوقی اهواز برمی گردد.یک روز تابستانی وبسیار گرم شهید برای بررسی کار آموزش وهدایت آتش به آنجا تشریف آورده بودن وبه همراه ایشان برادران دیگری از توپخانه حضور داشتند.مدت توقف آنها در مرکز آموزش کوتاه بود نماز ظهر وعصر را در آنجا اقامه نمودند ونهار را در کنار نیروهای آموزشی آنجا صرف کردند وقتی متوجه شدند ما نیروی خراسان هستیم با ما بسیار صمیمی شدند.

یک نشست نیم ساعتی را در کانکسی که من و شهید سید عباس سخاوتی پور مستقر بودیم برگزار کردند واطلاعات مر بوط به اموزش را گرفتند.در همان ملاقات اول برخورد شهید سمایی خیلی مورد توجه من قرار گرفت و باب دوستی مارا باهمدیگر فراهم کرد تا اینکه درسال ۱۳۶۴ دوباره ایشان را من در شهرستان فیض آباد تربیت حیدریه ملاقات کردم ونصف روزی را باهمدیگر بودیم وهر چه زمان می گذشت انس والفت ما بیشتر می شد. وبه دلیل اینکه خانواده ما اهل روستای مهنه محولات بودند وبعد از تشکیل خانواده در همان سال رفت وآمد ما بیشتر به آنجا صورت می گرفت وهمین امر سبب می شد که ملاقات ما بیشتر شود.ضمنا ایشان در روزی که ما در مرکز آموزس شهید صدوقی با هم آشنا شدیم خیلی پیگیر بودن که ما در توپخانه مشغول به کار شویم ودر کنار ایشان باشیم. که این زمینه برای ما بوجود نیامد.امّا ارتباط ما باشهید قطع نشد واین دوستی وصمیمیّت به بعد از دفاع مقدس کشیده شد

 به آن روزهایی که شهید مسئول توپخانه لشکر پنج نصر شدند ودر ان مقطع باتوجه به این که من در معاونت آموزش عقیدتی سیاسی لشکر ومعاونت سیاسی خدمت می کردم با توجه به شناختی که از روحیّات شهید داشتم واورا قبل از اینکه یک نیروی نظامی عملیّاتی بدانم اورا یک مربی ویک استاد عقیدتی سیاسی می دانستم که برای مبانی فکری واعتقادی وبینش بصیرتی نیروهای تحت امرش خیلی ارزش قائل بود وخودش شخصاً پیگیر اجرای آموزش های عقیدتی سیاسی از سوی معاونت آموزش عقیدتی سیاسی در توپخانه می شد وبیشتر اوقات خودش در کلاس ها وبرنامه ها شرکت می کرد وبه رابط فرهنگی وعقیدتی خودش دستور می داد که همواره به فکر اجرای برنامه های آموزشی باشد. 

شهید سمایی در طرحهای آموزشی قران در ماه مبارک رمضان یکی از مربیان موفق آموزش قرآن بود که همواره همه ساله در ایام ماه مبارک رمضان عقیدتی سیاسی از حضور ایشان به عنوان مربی در سطح مسئولین بهره می جست وکلاسی را که شهید مربی ان بود هرساله  آن کلاس به عنوان کلاس برتر شناخته می شد و وجود شهید در یگان توپخانه لشکر سبب شده بود که حضور برادران پاسدار ووظیفه تحت امر ایشان بیشترین حضور ومنظم ترین حضور را در کلاسهای تداوم عقیدتی داشته باشند.


به همین منظور شهید سمایی را همواره من یک عنصر واستاد ومربی عقیدتی سیاسی می شناختم واز حضورش بهره می بردم. در ایامی که توفیق می شد وهردو نفرما در لباس خدمت خادمی امام رضا علیه السلام در حرم مطهر امام رضا علیه السلام توفیق حضور می یافتیم وکشیک های خدمت مان باهم تلاقی پیدا می کرد در فرصتهایی که پست خدمت نداشتیم در آسایشگاه خدام کنار همدیگر می نشستیم وبرای ساعاتی هم صحبت می شدیم ودر شبهایی که در حرم حضور داشتیم امکان نداشت که ایشان به محل پست من که دیده بان بودم ودر جلو  درب های ورودی صحنین خدمت می کردم مراجعه نکند وبا هم مشورت نداشته باشیم.در کلام ورفتار وخلوص شهید سمایی ویژگی هایی تهفته بود که انسان از همکلام شدن با ایشان پشیمان وخسته نمی شد.لطافت گفتاری، جذبه کلامی، تواضع وفروتنی.زبان ذکرش وصورت خندانش فرد را مجذوب خودش می کرد. عموماً بیشتر وقت ها موضوعاتی که بین ما رد وبدل می شد پیرامون مسائل اعتقادی وسیاسی وشرایط منطقه بود. که باهم مشورت می کردیم ومن از بصیرت ایشان بهره می بردم. شهید سمایی واقعاً یک انسان به تمام معنا خود ساخته وبصیر وزمان شناس بود ودر حوزه علوم نظامی مربوط به توپخانه وسلاح های سنگین تبحر زیادی داشت. یادش ونامش گرامی باد.


سید رحمان موسوی:

خدا رحمتش کند
همیشه نیم ساعت تا یک ساعت زودتر وارد پادگان می شد قبل آز ورود سربازان
تمام توالت ها رو می شست و سالن رو تی می کشید
بعضی از همکاران می گفتند:ریا می کنه!!!
ولی من که افتخار هم اتاقی بودن با وی را داشتم قبول نمی کردم
(او مسئولیت عملیات قرارگاه ثامن الائمه علیه السلام را به عهده داشت و من مسئول تربیت بدنی بودم و اتاق هایمان کنار هم بود و بیشتر مواقع با هم بودیم )
روزی از وی پرسیدم : چرا این کارها رو می کنی؟ می دونی بچه‌ها پشت سرت چی میگن؟
گفت: بله به خودم هم گفتن ولی بنشین بهت بگم چرا؟
زمانی فرمانده توپخانه بودم و چندین گردان مجهز توپخانه تحت فرمان من بودند
روزی داخل اتاق فرماندهی نشسته بودم و مشغول کار بودم که دیدم درب اتاق نیمه باز است و سربازی تا جلوی ساختمان فرماندهی میاد و خجالت می کشه و بر میگرده دوباره میاد و برمی گرده!!!
تعجب کردم از اتاق بیرون رفتم صداش کردم
با خجالت آمد جلو
گفتم: کاری داری؟
با خجالت گفت: نه چیزی نیست!
متوجه شدم خجالت می کشد
به داخل اتاق بردمش و گفتم راحت باش و حرفت رو بگو
با ترس و لرز گفت: می ترسم
گفتم: از چه کسی می ترسی؟
گفت:از مسئولم
گفتم: راحت باش مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد
گفت: میشه من رو هر شب نگهبان بذارین ولی کاری که الان دستم هست رو دیگه انجام ندم
گفتم: مگه تو کدوم قسمت خدمت می کنی؟
گفت: خدمات
گفتم: مگه چکار میکنی؟
گفت: من مسئول توالت های پادگان هستم همه من رو مسخره می کنن و بهم میگن (گ.....شور) و همه همیشه با همین نام من رو صدا می زنند
خیلی ناراحت شدم بهش گفتم از همین الان دیگه نمی خواد توالت بشوری هرکسی هم چیزی گفت بگو  سمایی گفته
هرکسی هم بهت توهین کرد اسمش رو به من بگو دیگه من می دونم و اون
سرباز رو مرخص کردم و فورا مسئول دفتر رو خواستم و بهش گفتم به تمام فرماندهان گردان ها آماده باش بزن و بگو فردا ساعت ۶ صبح پادگان باشند مسئول آماد و پشتیبانی رو هم خواستم و بهش گفتم به تعداد  فرماندهان گردان ها به اضافه خودم چکمه و لباس کار و جارو و تی تهیه کن
فردا صبح خودم ساعت ۵/۵ پادگان بودم که دیدم همه فرماندهان گردان ها یکی یکی آمدند و تعجب کرده اند که چطور آماده باشی است که نیروهایشان نیستند
وقتی همه جمع شدند چکمه ها و لباس ها و جارو و تی ها را به آن ها دادم و اتفاق دیروز را تعریف کردم و گفتم هر فرمانده گردان توالت ها و سالن های تحت امر خود را باید نظافت کند و این کار را نباید به سرباز سپرد من خودم هم سالن ها و توالتهای فرماندهی رو نظافت می کنم سرباز هم مثل فرزند خود شماست انصافا اگر پسر خودتان سرباز بود اجازه می دادید توالت بشوید؟ شعار ندهید اگر نمی خواهید توالت بشویید انتقالی بگیرید و از توپخانه بروید
از آن زمان تا کنون این رویه همیشگی من است.


بسم رب الشهدا والصدیقین
مرحوم حاج اصغر تقوایی فر نقل‌ می کرد؛
در زمان هایی که برف باریده بود و هوای تربت حیدریه سرد بود هر از گاهی شهید بزرگوار سمائی عزیز به دنبالم می آمد و می گفت: حاج اصغر! پاشو بریم بیرون!
_ کجا بریم
_ کمک به خلق خدا ، زائران حضرت امام رضا علیه السلام و مسافرانی که از شهرستان های جنوبی به طرف مشهد می روند احتمال دارد اتومبیل آنها خراب شده باشد برویم به کمک آن ها!

یک پژو آردی داشت برمی‌داشت و هر روز یکی از دوستان را با خود همراه می کرد
از هول دادن ماشین های مسافران تا باطری به باطری نمودن‌ و کمک کردن در نصب زنجیر چرخ و ....


صفحه شهید مدافع حرم،سردار غلامرضا سمائی