یادواره شهدا و رزمندگان توپخانه سپاه خراسان بزرگ

شهید سخاوتی پور-عباس

شهید سخاوتی پور-عباس

شهیدعباس سخاوتی پور

نام پدر: محمد

تاریخ تولد: 1-1-1338 شمسی

محل تولد: خراسان رضوی - مشهد 

بسیجی- متاهل

دیدبان

تاریخ شهادت : 28-12-1363 شمسی

محل شهادت : هورالهویزه - بدر 

گلزارشهدا:بهشت رضا (ع)

بلوک:30  قطعه:22  شماره مزار:8 

 مشهد-خراسان رضوی

شهدای توپخانه تیپ 21 امام رضا(ع)


http://s4.picofile.com/file/8372569492/jpgfile_20009_206940_636826657656509314_1_.jpg
روزنامه خراسان : غفوریان- خیلی زود پر از بغض می شود. شاید مدت ها بود که کسی از دلتنگی هایش برای «عباس» نپرسیده بود و مطمئن هستم که در همه این سال ها کمتر کسی از درد و رنج نبودن های «عباس» از او سوال کرده است.امروز پای صحبت های زهرا شجاع، همسر شهید عباس سخاوتی پور مسئول واحد دیده بانی و تطبیق آتش لشکر 21امام رضا(ع) نشسته ام تا با همراهی سیدمسعود سادات شکوهی همرزم عباس در واحد دیده بانی، خاطرات او از همسر شهیدش را بشنوم،  می گوید: «ما دخترخاله و پسرخاله بودیم. اگرچه دو، سه سالی به نام هم بودیم اما تقریبا سه سال و نیم با هم زندگی مشترک داشتیم که سرانجام این زندگی به شهادت او در اسفند63 در عملیات بدر ختم شد. آن موقع فرزندم «محمد» یک سال و نیمه بود و چهار ماه قبل از شهادت عباس، فرزند اولم «علی» که فقط دو سال و شش ماه داشت، به علت نامعلومی از دنیا رفت.»
http://s2.picofile.com/file/8372560076/jpgfile_20009_206940_636826657657849386.jpg

من و علی
خانم شجاع در طول مصاحبه چند نوبت از فرزندش علی برایم صحبت می‌کند. با وجود این که 34سال از حادثه از دست دادن علی می گذرد اما وقتی از او صحبت می کند، چهره اش پر از شوق دلتنگی می شود. می گوید: پزشک ها تشخیص ندادند که علت بیماری او چیست. علی آن قدر به پدرش وابسته بود که وقتی همسرم از جبهه به مرخصی می آمد، تمام وقت در آغوش او بود. حدود شش ماه بیماری او طول کشید، البته در همان فاصله هم، عباس در حال رفت و آمد به جبهه بود، راستش نبودن های عباس خیلی برایم سخت بود و همیشه به او برای نبودنش اعتراض می کردم.

وقتی آمد مجروح بود و  علی25 روزه 
همسرم در این مدت سه سال و نیم زندگی مشترک، بیشتر در جبهه بود. سال 61 وقتی علی متولد شد، همسرم در منطقه بود و از آن جا نامه ای برایم نوشت که اسمش را «علی» بگذارید و وقتی از جبهه برگشت کهمجروح بود و علی 25روزه شده بود. حدود چهار ماه مجروحیت اش طول کشید و در همین مدت هم به بیمارستان قائم می رفت و درمان  پایش را پیگیری می کرد. خاطرم هست گلوله یا ترکشی به پایش خورده و به اندازه یک ته استکان پایش سوراخ شده بود. وقتی علی از دنیا رفت، به همه ما خیلی سخت گذشت و چهار ماه بعد هم که همسرم به شهادت رسید، به هیچ عنوان شرایط روحی خوبی نداشتم. در واقع طی چهار ماه دو عزیزم را از دست داده بودم.

مدت زندگی مشترک مان کم بود ولی...
همسر شهید می گوید: درست است که مدت زندگی مشترک مان کم بود و او بیشتر آن زمان ها را هم در جبهه بود اما حال و هوای زندگی با عباس برایم همچنان یادآور خاطرات خیلی خوبی است. عباس بسیار مهربان و پراحساس بود، به طوری که هر وقت در جمع ها و مهمانی ها نبود جای خالی اش خیلی احساس می شد. گاهی که با هم بحث مان می شد، آن قدر بزرگوارانه برخورد و سعی می کرد سکوت کند که این اخلاق و نوع رفتارش همیشه در ذهنم باقی مانده است.او در سال اول انقلاب دانشجوی کاردانی تأسیسات حرارتی بود. پس از تعطیلی دانشگاه ها در جریان انقلاب فرهنگی، ادامه تحصیل داد و مدرک کاردانی اش را گرفت.

 
آخرین دیدار
آخرین باری که طی یک مأموریت به مشهد آمده بود، اوایل اسفند 63 بود. یعنی 20 روز مانده به شهادتش بهمشهد آمد و می گفت احتمالا روزهای آینده عملیاتی در پیش داریم و اگر من سالم برگشتم همه چیز تمام می شود و من دیگر به جبهه نمی روم. در واقع، قرار بود پس از این عملیات که «بدر» نام داشت، اگر سالم برگشت دیگر به جبهه نرود که این وعده اش به شهادت ختم شد و عصر 28اسفند 63 در جریان عملیات بدر به شهادت رسید.

دوست داشتم تا آخرین لحظه نگاهش کنم
خاطرم هست ساعت شش صبح می خواست اعزام شود. وقتی خداحافظی کرد، نمی دانم چرا آن روز برخلاف همیشه تا سر کوچه همراهی اش کردم. خیلی حس و حال عجیبی داشتم. هیچ وقت نمی توانستم با خودم فکر کنم که شاید این آخرین دیدار باشد اما همان لحظه دلم برایش خیلی تنگ شد و دوست داشتم تا آخرین لحظه نگاهش کنم.(خانم شجاعی این خاطرات را همراه بغض و اشک برایم تعریف می کند و چند نوبت حرف هایش قطعمی‌شود).قبل از رفتن به من گفت: زهراجان می دانم در این مدت زندگی خیلی وقت ها و لحظه ها پیشت نبودم و نتوانستم وظیفه خودم را در قبال تو و بچه ها انجام دهم ، خیلی کارها باید برایتان انجام می دادم که نتوانستم، از تو می خواهم که من را حلال و برایم دعا کنی. او به من قول داد که اگر پس از آن اعزام بر گردد، تمام کمبودها و نبودن هایش را جبران کند ...
http://s2.picofile.com/file/8372560042/jpgfile_20009_206940_636826657658449442.jpg
خبر شهادت، پدرم و ...
همه خوشحال بودیم که عباس برای نوروز می آید و دیگر به جبهه نمی رود. حتی پدرم یک گوسفند سفارش داده بود که وقت آمدن جلوی پایش قربانی کنیم. خودم یک لباس بافتنی خیلی زیبا برایش بافته بودم و همه منتظرش بودیم که همین یکی، دو روز آینده می آید و عید نوروز همه دور هم هستیم. یک روز عصر هنگامی که در خانه نشسته بودیم، تلفن به صدا در آمد. پدرم گوشی تلفن را برداشت و آن کسی که پشت خط بود، خیلی بد و بدون مقدمه و با بی احساسی تمام، به پدرم گفت که دامادتان آقای عباس سخاوتی پور شهید شده است. من یک لحظه دیدم که پدرم رنگش سفید شدو حالش تغییر کرد اما آن لحظه به ما چیزی نگفت. از او که پرسیدم پدر چه شده؟ گفت: «طلبکار یکی از بستگان به خاطر این که چک او برگشت خورده خیلی بد با من صحبت و توهین کرد و الان هم می خواهم بروم پیش او.»پدرم آن موقع از خانه بیرون رفت و دو ساعت بعد با برادرم برگشت. وقتی او و برادرم را دیدم که چشم های شان از اشک قرمز شده، نمی توانستم به خودم بقبولانم که ممکن است برای «عباس» اتفاقی افتاده باشد. ولی پدرم گفت: عباس مجروح شده و فردا می آید. فردا صبح که رفتیم معراج برای دیدن او، من تصور می کردم معراج جایی شبیه بیمارستان است و ما قرار است برویم عیادت عباس که مجروحشده است. وقتی رفتیم معراج، آن جا بود که فهمیدم عباس برای همیشه از بین ما رفته است.

http://s2.picofile.com/file/8372559992/jpgfile_20009_206940_636826657659619488.jpg
 
من و محمد
«محمد» فرزند دوم شهید عباس سخاوتی پور است. او امروز 35سال دارد و در بخشی از این گفت وگو ما را همراهی می کند. مادر خیلی از او و نجابتش تعریف می کند و می گوید: «پدرم 16سال پس از شهادت عباس از دنیا رفت ولی در تمام سال هایی که بود، نزدیک ترین فرد به پسرم محمد بود. آن قدر به محمد علاقه داشت و به همدیگر وابسته بودند که پس از درگذشت او، پسرم محمد انگار پشتوانه اش را از دست داد. اگرچه او پدربزرگ محمد بود اما تا حدود 18-17 سالگی برایش پدری کرد.»محمد که هنگام شهادت پدر حدود یک سال و نیم سن داشته و هیچ خاطره ای از پدرش ندارد، کمی کم حرف به نظر می آید و سوالاتم را خیلی کوتاه پاسخ می دهد.

از نبودنش خیلی ناراحتم
محمد می گوید: از نبودن پدر خیلی ناراحتم. اگر من و فرزندان شهدا، امروز مشکلاتی در زندگی های مان داریم همه به دلیل نبودن پدر است. برخی تصور می کنند سهمیه دانشگاه یا برخی حمایت های مادی، می تواند جای نداشتن پدر را پر کند. چه کسی حاضر است پدرش را از او بگیرند و به جایش سهمیه دانشگاه بدهند.محمد می گوید: اگر پدرم امروز بود من خیلی خوشبخت تر و موفق تر بودم.

احتمالا نمی گذاشتم از پیش من برود
از محمد می پرسم اگر امروز بود و می خواست به جبهه برود، تو چه می کردی؟ پاسخ می دهد: احتمالا نمی گذاشتم از پیش من برود...

http://s2.picofile.com/file/8372559976/jpgfile_20009_206940_636826657660319568.jpg
http://s3.picofile.com/file/8372560034/jpgfile_20009_206940_636826657658899455.jpg
پرواز به سوی آسمان
پس از شهادت عباس، یکی از همرزمان او برایمان نحوه شهادتش را تعریف کرد. در منطقه هورالهویزه در جریان یک درگیری پس از شلیک یک گلوله تانک، ترکشی به پشت سر همسرم که در حال دیده بانی بوده اصابت می‌کند. بعد از این که گردو خاک می نشیند می بینند او روی زمین افتاده است. همرزمانش می گویند ترکشی که به سر عباس خورد ترکش کوچکی بود ولی جراحت زیادی داشت و باعث شد خون زیادی از او برود. همرزمش می گفت: وقتی او را بلند کردم چون پشت سرش روی زمین بود اول فکر کردم مجروح نشده است ولی وقتی سرش را روی پاهایم گذاشتم دیدم لباس هایم پر از خون شد اما زنده بود. آن لحظه چند نفری که آن جا بودیم عباس را چندین متر روی آب درحالی که با یک دست شنا می کردیم و مقداری هم  با قایق به پشت خط منتقل کردیم تا شاید بتوانیم او را به درمانگاه برسانیم. با قایق او را به درمانگاه می رسانند اما وقتی به درمانگاه می رسد ظاهرا جانی در بدنش نمانده بوده و به شهادت می رسد.


 
امید به شفاعت
از همسر شهید می پرسم: چقدر به شفاعت شهید در آن دنیا امیدوارید؟ در حالی که بغض امانش را بریده است، می گوید: حتما به شفاعت او امیدوارم اما نزدیک ترین افراد به من هم نمی توانند حتی گوشه ای از تمام سختی هایی را که این سال ها در نبود همسر و پدر برای فرزندم تحمل کرده ام، درک کنند. چگونه می توان 35سال یک فرزند را بدون پدر بزرگ کرد؟ محمد تمام امیدش به پدرم بود که با از دنیا رفتن او، انگار رشته امیدش قطع شده بود، کم حرف تر از گذشته شد و این کمبودهای فرزندان شهدا یک صدمه بزرگ در زندگی آن هاست. مسئله کوچک و کم اهمیتی نیست. شنیده ام و دیده‌ام که برخی از فرزندان شهدا به واسطه نبود پدر، دچار مشکلات فراوانی می‌شوند و برخی از آن ها آن قدر به صدمات روحی دچار می شوند که در زندگی عادی شان تأثیر می گذارد و نمی توانند در کارهایشان موفق باشند و این کمبودهای روحی و آثار آن در احساسات شان گاهی در نسل های آینده آن ها هم اثرگذار خواهد بود.


 
روایت همرزم
 سید مسعود سادات شکوهی همرزم شهید سخاوتی هم که ما را در این گفت و گو همراهی می کند، می گوید : من و عباس دانشجو بودیم و از دوران دانشجویی او را می شناختم. او جوانی بود که با حدود 25 سال سن ،   به دلیل اتفاقاتی که برای فرزندش افتاد و این که پدرش را هم از دست داده بود، سختی های زیادی متحمل شده بود. اما در جبهه روحیه خیلی خوبی داشت و ما از او توان می گرفتیم. در خاطرم هست پس از یکی از مرخصی ها، وقتی به جبهه برگشته بود، حال و احوالش را جویا شدم، ماجرای تصادفی را برایم تعریف کرد که فرزند دو ساله اش و پدرش در آن مصدوم شده بودند و شرایط سختی را پشت سر گذاشته بود. از آن حادثه برایم تعریف کرد اما این اتفاقات شخصی باعث نشده بود در کار جنگ و جبهه کوتاهی کند. پس از شهادت هم هیچ وقت از یادم نمی رود وسایلش را که داخل یک کیسه برزنتی بود خودم آوردم و به خانواده تحویل دادم.

دیدبانی21

شهدای توپخانه تیپ 21 امام رضا(ع)

شهیدعباس سخاوتی پور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی