یادواره شهدا و رزمندگان توپخانه سپاه خراسان بزرگ

شهید قدیمی-رجبعلی

شهید قدیمی-رجبعلی

شهیدرجبعلی قدیمی

نام پدر: دلاورجان

تاریخ تولد: 25-1-1345 شمسی

محل تولد: قائن

پاسدار- متاهل

فرمانده پشتیبانی

پدافندی

تاریخ شهادت : 4-2-1366 شمسی

محل شهادت : بانه -ماووت

گلزار شهدا:ورزگ 

 قائنات

شهدای توپخانه لشگر 5 نصر و ویژه شهدا


خاطراتی از همرزم شهید رجبعلی قدیمی موقع شهادت
اسم من محمد بچه بجنوردم. خاطره ای هست از تاریخ 6/2/66 ، یگان ما در ایلام مستقر بود. شهید قدیمی فرمانده مخابرات توپخانه لشکر 5 نصر بود و من فرمانده آتشبار. من رفتم مرخصی وقتی برگشتم بچه های گردان توپخانه برای عملیات رفته بودند بانه. شهید قدیمی حدود 45 روز بود که مرخصی نرفته بود. به شهید گفته بودند صبر کن محمد که اومد میبریدش بانه میگذاریدش و بر میگردی میروی مرخصی. یک تویوتا داشتیم و یک راننده  مسیحی و من بودم و شهید قدیمی. سوار شدیم و حرکت کردیم از ایلام به سمت کردستان. کرمانشاه رو رد کردیم به سمت کامیاران.
توی همین فاصله بین کرمانشاه و کامیاران شاید 7 یا 8 بار شهید تکرار کرد که یک دختری دارم که اسمش زهراست، توی این 45 روز خیلی دلم برایش تنگ شده است. تا رسیدیم کامیاران. از کامیاران به بعد شبها راه بسته بود و نگذاشتند برویم. شب را توی ستاد خوابیدیم، اونجا چند نفر بیشتر نبودند. شهید قدیمی به آنها گفت: من بروم محمد رو بانه بگذارم، بعد میروم مرخصی. اگر نامه ای دارید بنویسید تا ببرمش. نامه ها را گرفت و در ساک گذاشت. صبح زود بطرف بانه حرکت کردیم. بانه را که رد کردیم نزدیک مرز عراق یک رودخانه بود که بچه های بسیجی داشتند با لوله روی آن پل میزدند. اسم پل سیدالشهدا نام داشت. قبل از رودخانه یک سرازیری بود و آن طرف دره ی رودخانه باغ سرسبزی قرار داشت. حدود ساعت 11 بود که شهید قدیمی گفت: بچه ها و وسائل که این طرف هستند را ببرید اونطرف، جای درختان استراحت کنند. وسائل را آماده کردیم و رفتیم اونطرف رودخانه. جابجا که شدیم فکر کنم بین ساعت 2 تا 4 بود که خیلی خسته بودیم و روبروی دره کنار هم دراز کشیدیم. چون چادر نداشتیم به شهید گفتم پاشو برویم از تدارکات چادر بیاوریم، شب بچه ها سرما نخورند. گفت: محمد بگذار چند دقیقه توی حال خودم باشم. بعد از چند دقیقه دوباره گفتم، گفت: چند دقیقه ی دیگر نیز صبر کن. تا بالاخره بلند شد و حرکت کردیم. یک راننده ی بسیجی میخواست باما بیاید که نگذاشتم. خیلی اصرار کرد اما من گفتم: اگر خدایی ناکرده اتفاقی بیافتد، کمتر باشیم بهتر است. شهید پشت فرمون نشست و دو نفری حرکت کردیم. پل را که رد کردیم توی سربالایی حدود 50 متر بیشتر به محل تدارکات نمانده بود که ماشین خاموش شد. شهید هرکاری کرد روشن نشد تا اینکه از بچه های مکانیک که داشتند میرفتند جلو خواستم تا ماشین را روشن کنند. تو این فاصله با شهید رفتیم لبه پرتگاه دره نشستیم که یکدفعه انفجار بزرگی جلوی چشممان پدیدار شد. من یک لحظه جنازه خودم رو روی زمین دیدم و خیلی رفتم بالا. شاید هزاران کیلومتر رفتم بالا اما انگار کسی بگوید اشتباهی آوردیدش منو برگردوندند. وقتی یک لحظه چشمم رو باز کردم دیدم دور و برم خونی است. گفتم: رجب کو؟ رجبعلی کجاست؟ یکی از بچه ها گفت: رجب رفت. گفتم: کجارفت؟ ماکه با هم بودیم. گفت: رجب رفت. من که ترکش به سرم خورده بود منو برده بودند بیمارستان و تا مدتی بیهوش بودم. اما شهید قدیمی. ترکش به قلبش خورده بود. همانجا به دیدار پروردگارش شتافت. ما موندیم و روسیاهی.

خاطره
فرزندم رجبعلی قدیمی در حوزه ی علمیه مشغول تحصیل بود که جنگ تحمیلی ایران و عراق شروع شد با شروع جنگ ایشان به خانه آمد و گفت : می خواهم به جبهه بروم . اما پدرش گفت : درس تو واجب تر است . بهتر است درست را بخوانی و به این کارها کاری نداشته باشی . ایشان در مقابل حرف پدر سکوت کرد و به حوزه بازگشت . بعد از15 روز دوباره به خانه آمد و گفت : من این دفعه تصمیم خودم را گرفته ام و می خواهم به جبهه بروم چون دستور امام است و ایشان فتوا داده اند و این امر برمن واجب شده است و نیازی به اجازه ی پدر و مادر ندارم . سپس وسایلش را جمع کرده و با ما خداحافظی کرد و به جبهه رفت.
راوی:  خدیجه طاهری

شهدای توپخانه لشگر 5 نصر و ویژه شهدا

شهیدرجبعلی قدیمی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی